خدا کند که ببخشد مرا خدای غفور
خدا کند نشوم از خدای خوبم دور
خدا کند که ببینم چقدر منان است
کنار سفره ی او کائنات مهمان است
خدا کند که خدا موقع حساب و کتاب
به عدل خود نبرد بنده را به سوی عِقاب
خدا خدای من و بنده های بد هم هست
به فکر آخرِ پرونده های بد هم هست
خدا خدای رحیمیست... دیر فهمیدم
و میزبان کریمیست... دیر فهمیدم
وبال و وزر گناه است روی دوش دلم
که زیر این همه آوار پشت من شده خم
امید من به همین سجده های طولانیست
و گر نه زخم دلم قابل مداوا نیست
امید من به همین چشم های بارانیست
امید من به همین اشک های طوفانیست
امید من به همین آیه های قرآنست
کلید قفل همه مشکلات در آنست
امید من به همین روضه های پر اشک است
امید من به علمدارِ صاحب مشک است
امید من به همین جمعه هاست تا هر بار
دعای ندبه بخوانم... و بعد استغفار
و بعد توبه نمایم از انتظار خودم
همیشه بوده ام انگار گرم کار خودم
امید من به خدا بود و هست و خواهد بود
امیدوار به مولای خویش باید بود
محمد عابدینی
1393.5.3
سیب خیال
آسمان دلم ابری است... دلم غم دارد
شب قدر است و جهان عطر تو را کم دارد
یک نفر آدرس قبر تو را می داند
لیلة القدر فقط قدرِ تو را می داند
آیه آیه متکامل شده قرآن در تو
یازده مرتبه نازل شده قرآن در تو
در شب تیره و تاریک، تو بدری بانو
لیلة القدر تر از هر شب قدری بانو
و خداوند قسم خورده نمی سوزاند
هر کسی مهر تو را بر دل خود بنشاند
مهر تو کوثر و نبضِ تپشِ قرآن هاست
مهر تو شان نزول همه ی باران هاست
هر زمان نفس فراموش کند آتش را
مهر تو هست که خاموش کند آتش را
محمد عابدینی
1393.4.29
دلم عجیب گرفته ست آسمان ابری ست
کنار سفره ی ما جای یک نفر خالی ست
اتاق کوچک او ساکت است و من با رشک
به تخت خالی او خیره می شوم با اشک
و پیرمرد به دستش عصای ایمان بود
همیشه روی لبش آیه های قرآن بود
نخواست تا که زمینگیر این قفس بشود
و با غریبی این شهر همنفس بشود
. . .
پدربزرگ خدا بی سوال خواهد داد
به جای پای شکسته دو بال خواهد داد
محمد عابدینی
1392/2/7
پی نوشت:
این پیرمرد دوست داشتنی پدربزرگ مادری من بود که روز های اول سال با پایی شکسته آسمانی شد
و ... فاتحه ای ... و صلواتی
حضرتِ عباس روان می شود
در پـــی آن آبِ روان مـی رود
لــحـظــه ی آخــر کـه پــی آب رفـت
با دلِ خوش طفلِ حسین خواب رفت
کاش نمی رفت عمو بهرِ آب
پیشِ عمـو هـیـچ بـود نهرِ آب
تشنگی و عشق و ابالفضل و آب
یــاد ابــالـفــضـل ز طــفــل ربــاب
بین دو کفّش چو رهی باز گشت
آب هـمه اشـک شـد و باز گشت
آب ، خـمارِ لبِ عطشانِ تو
زلفِ فرات است پریشانِ تو
مشک پر از آب شد اما سراب
نقشِ دلِ شادِ تو شد روی آب
راه و ابـالـفضل و خـیام و امـید
دستِ ابالفضل و سپاهی پلید
دستِ ابالفضل جدا می شود
هدیه به درگاهِ خـدا می شود
تیر که بر مشکِ علمدار خورد
شیشه ی امید به دیوار خورد
تیر نه بر مشک که بر دل نشست
کشتیِ عـباس که بر گل نشست
تیرِ کـمانـدار که بر مـشک خورد
مشک به طفلانِ حرم رشک برد
مشک دلش خواست که دریا شود
یــک نــفــره سـاقـی دنـیـــا شـود
خوب نـظر کن به نوکِ تیزِ تیر
می نگرد صاف به مشکِ امیر
کاش یکی بشکند این تیر را
تــا نــبـُـرد بــنـدِ دلِ مــیـر را
قامتِ عباس ببین مثلِ شیر
تا لـحـظاتـی دگـر آید به زیر
سـاقـی لـشـگـر هـمـه را آب داد
تشنگی اش هدیه به سیلاب داد
آب شـهـادت به وفای تو داد
جانِ دو عالم به فدای تو باد
محمدعابدینی
1384
پی نوشت:
این مثنوی رو بیش از هفت سال پیش نوشتم و جزو اولین تجربه های شعرم و البته ناشیانه تر از سروده های جدیدم هست.
آقـا در این تــلاطـــم مـــطـلـق قــرار کـو ؟
پــایـان شــاهـنـامـه ی ایـن انـتـظـار کـو ؟
آقـــا چــقـــدر نــدبـــه بــخــوانــیـــم تــا ظـهـــور ؟
از بـهـر چـیـسـت فـاصـلـه ؟ تـقـصـیـر ؟ یـا قـصـور ؟
شـایـد بــرای آمــدنـت اشـتـیــاق نـیــســت
در قـلـب هـا ز غـیـبـت تـو درد و داغ نـیـسـت
یـعـنـی اگـر بـه شـوق فـرج انـتـظـار هـسـت ...
چــشـمـی بـه راه آمــدن آن ســوار هــسـت ...
دیـگــر دلیــل خــوانــدن آیــات صــبــر چیــســت ؟
دیـگـر دلـیـل مـانـدن مــــه پـشـت ابـر چـیـسـت ؟
چـون خـانـه ای ز شـوق تـو ویـرانه می شوم
چـون پـیـلـه در هـوای تـو پـروانـه مـی شـوم
وقــتـی ورق ز الـعــجـلـم تــیــره مـی شـود
آقـا بـه خـط کـوفـی آن خــــیــره مـی شـود !
" آقـــا بـیــا " به لهجه ی کوفـی جدید نیست !
مـرزی مـیـان کـوفـه و نـسـل جـدیـد نـیـسـت !
آن روز نـدبــه خــوانــدن آن ها گـناه بود !
هـر الـعـجـل مـعـادل یـک قـتـلـگاه بـود !
آیـا اگـر دوبـاره مـحــرم بـه پـا شـود ...
آقـا اگـر دوبـاره زمـیـن کـربـلا شـود ...
هر نـدبه خـوان برای تو یک یـار می شـود ؟
یـا نـامـه هـای الـعـجـل انـکار مـی شـود ؟
محمد عابدینی
1390/6/13
داری طـلـوع مـی کـنی از سمت مـشرقـم
از سـمـت عـشـق های فـرا تـر ز مـنـطـقـم
سر می زنی تو از دل دریای عشق و خون
از عـمـق زخـم های جگـر سوز بـیـسـتـون
مــی تــــابــی از فــراز غــزل هـای داغ دار
بـر پـهـنـه ی مـعانـی بـی تـاب و بـی قـرار
می آیـی از مسـیرِ گـســل های درد خــیز
دریــاب حــال و روزِ مــرا ایـهـا الـعـــــــــزیـز
از اشـک چـشـم های بـه پـیـمانـه دوخـته
یک بـیـت مــی بریز در این طـبـع سـوخـته
در کـوچـه بـاغ مـثـنـوی ام مـصـرعـی بـکار
بـر تــشـنـه زار قـافـیـه هـایـم نــمـی بـبار
محمد عابدینی
1390/5/6
ساعت سه تار و عقربه ها ساز می زنند
انگار سیب عمر مرا گاز می زنند
امشب دلم به گفتن یک شعر گرم بود
اما دریـغ، بستر من سخت نرم بود
در ابتدای مصرع اول ربود خواب
از چشم های گرم تغزل قرار و تاب
در بیت خواب قافیه با شب ردیف شد
به به چقدر مصـرع قبلی لطیف شد
پـایین کشید کرکره ی پلک را سپس
پرواز کرد مرغ نگاهم از این قفس
پرواز کرد تا دل مضمون متن ها
ایهام ها، کنایه زدن، عمق بطن ها
شاعر درست در دل رویای نیلگون
ناگاه بی مقدمه گردید سرنگون
ساعت چو روز های دگر روی زنگ بود
شاعر دو ساعتی پس از آن گیج و منگ بود
محمد عابدینی
1390.3.2