من خسته ام... این راه پایانی ندارد
این حالت آشفته سامانی ندارد
این راه من را می برد تا عشق... امّا
پای ضعیف و زخمی ام جانی ندارد
آتش گرفته کوچه باغ شعر هایم
این روستای سوخته خانی ندارد
حالم شبیه حال دریایی است پرموج
پرموج... امّا حسّ طوفانی ندارد
آب و هوای بغض من اردیبهشتی است
پوشیده از ابر است و بارانی ندارد
می گفت حال و روز من بد نیست... اما
سهرابِ من این بار کاشانی ندارد
اشکی که پشت پلک های من نهان است
چشم عروسک های تهرانی ندارد
دنبال گیسوی تو می گردم ولی حیف
این شهرِ تو در تو خیابانی ندارد
.....
حال مرا وقتی طبیب حاذقی دید
با لحن سردی گفت: ...درمانی ندارد
محمّد عابدینی
هفت خرداد نود و سه