سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب خیال

من عاشقم... باور نداری حالِ من را؟
حافظ بیاور تا ببینی فالِ من را

حرفِ مرا باور نداری؟... مشکلی نیست
از چشم های خود بپرس احوالِ من را

یک عمر در خود ریختم... یکباره امشب
عشقت به حرف آورده طبعِ لالِ من را

تو آسمان بودی و با سحرِ نسیمت
لبریز از پرواز کردی بالِ من را

مالِ خودت کردی تمام عمرِ من را
هر روزِ من... هر ماهِ من... هر سالِ من را

دستانِ تو باید مرا یک روز می چید
حتّی همین تک بیت های کالِ من را

محمّد عابدینی
1393.5.29


نگذار زبان غزلم بسته بماند
حیف از دل این بغض که نشکسته بماند

تا کی بنشینم سر راهت و نیایی؟
تا کی به هوای تو دلم خسته بماند؟

نبضم شده پژواک تپش های تو... بگذار
نبضم به تپش های تو وابسته بماند

با چشم سیاهت دل پرهیزگر من
انگار محال است که وارسته بماند

بگذار نگویم... نسرایم... ننویسم
بگذار که این مسئله سربسته بماند

پیوسته سرش گرم اشارات و نظر هاست
هیهات که ابروی تو پیوسته بماند

تقدیر مرا از ازل این گونه نوشتند:
همواره به گیسوی تو دلبسته بماند

محمد عابدینی
1393.5.7


خدا کند که ببخشد مرا خدای غفور
خدا کند نشوم از خدای خوبم دور

خدا کند که ببینم چقدر منان است
کنار سفره ی او کائنات مهمان است

خدا کند که خدا موقع حساب و کتاب
به عدل خود نبرد بنده را به سوی عِقاب

خدا خدای من و بنده های بد هم هست
به فکر آخرِ پرونده های بد هم هست

خدا خدای رحیمیست... دیر فهمیدم
و میزبان کریمیست... دیر فهمیدم

وبال و وزر گناه است روی دوش دلم
که زیر این همه آوار پشت من شده خم

امید من به همین سجده های طولانیست
و گر نه زخم دلم قابل مداوا نیست

امید من به همین چشم های بارانیست
امید من به همین اشک های طوفانیست

امید من به همین آیه های قرآنست
کلید قفل همه مشکلات در آنست

امید من به همین روضه های پر اشک است
امید من به علمدارِ صاحب مشک است

امید من به همین جمعه هاست تا هر بار
دعای ندبه بخوانم... و بعد استغفار

و بعد توبه نمایم از انتظار خودم
همیشه بوده ام انگار گرم کار خودم

امید من به خدا بود و هست و خواهد بود
امیدوار به مولای خویش باید بود

محمد عابدینی
1393.5.3


اصلا این ماه عجب حال و هوایی دارد
رمضان در دلِ خود کرب و بلایی دارد

کامِ خشکیده و لب های ترَک خورده ی ما
در تبِ روضه ی تو شور و نوایی دارد

پای سجّاده ی اِحیا و مناجات و سحر
جز ولای تو دلِ ما چه دعایی دارد؟

بار ها عهد شکستیم و تو با ما ماندی
چه کسی جز تو چنین مهر و وفایی دارد؟

مال و جان؟... همسر و فرزند؟... قبول است آقا
کربلایی شدنِ ما چه بهایی دارد؟

دست می گیرد و دل می برد و می بخشد
این حسین کسیت که این گونه عطایی دارد؟

گوشه ی مسجدمان عطر عجیبی پیچید
مجلسِ روضه عجب حاشیه هایی دارد

دلمان لک زده یک بار زیارت برویم
دلِ غمدیده ی ما نیز خدایی دارد

با لبِ تشنه و در گرمی ظهرِ رمضان
بردنِ نامِ تو آقا چه صفایی دارد

محمّد عابدینی
1393.5.2


آسمان دلم ابری است... دلم غم دارد
شب قدر است و جهان عطر تو را کم دارد

یک نفر آدرس قبر تو را می داند
لیلة القدر فقط قدرِ تو را می داند

آیه آیه متکامل شده قرآن در تو
یازده مرتبه نازل شده قرآن در تو

در شب تیره و تاریک، تو بدری بانو
لیلة القدر تر از هر شب قدری بانو

و خداوند قسم خورده نمی سوزاند
هر کسی مهر تو را بر دل خود بنشاند

مهر تو کوثر و نبضِ تپشِ قرآن هاست
مهر تو شان نزول همه ی باران هاست

هر زمان نفس فراموش کند آتش را
مهر تو هست که خاموش کند آتش را

محمد عابدینی
1393.4.29


رفت و به پشت سر نگاهی هم نینداخت
من ماندم و یک شاه و کیش و مات و یک باخت

بالای تخت احتضارش ماندم اما
سهم مرا از ارث عشق خود نپرداخت

یک عمر عشقم را به پایش ریختم... او
یک عمر روی نعش احساسات من تاخت

ای کاش پر می کرد جای خالیم را
از من دلش را کند... اما دور انداخت

آینده را در خواب خوش می بینم...اما
ای کاش با او می شد این آینده را ساخت

محمد عابدینی
1393.4.27


دوستت دارم... بفهم این اتفاق ساده را
درک کن این حسّ ناب و بِکر و فوق العاده را

کاروان خاطراتت می رود از ذهن راه
می دوم دنبال تو تا انتهای جاده را

در قنوتم التماست می کنم ای ابر عشق
تا خودت یک روز بارانی کنی سجاده را

زیر سقف پلک ها با بند مژگان بسته ام
این دو چشمِ لحظه ای بر چشمِ تو افتاده را


آخرش با شعله ی عشقت به آتش می کشی
این غزل های برای سوختن آماده را

محمد عابدینی
1393.4.27


در کوچه های خلوت فتنه
در ازدحام خدعه و تزویر
طرح نبردی نرم می ریزند
جنگی بدون نیزه و شمشیر


بر طبل های پاره می کوبند
این پیرمردان پر از نخوت
با طعم تلخ پسته های سبز
با ادعای چاره و تدبیر


بر اسب های خسته می تازند
با نامه های شوم و بی تشخیص
با مصلحت های پر از نیرنگ
با خواب های کور و بی تعبیر


فرزندسالارند و می دانند
خود را پدرسالار این مردم
باید کسی بیدارشان سازد
از خواب با پژواک یک تکبیر


نه... خواب نه... این مرگ تدریجی است
روح خدا از یادشان رفته است
وقتی کسی این گونه می میرد
حتی مسیحا هست بی تاثیر


یک دست در دست بلوک غرب
با تحفه های سازش و تعلیق
دست دگر دست ملوک شرق
با آن شکم های بزرگ و سیر


این ها ولی هر قدر کم هوش اند
یک چیز باید یادشان باشد
راهی که معمارش خمینی هست
همواره خواهد ماند بی تغییر


حالا تو هی بنشین و با لبخند
از خاطرات مبهمت بنویس
خط خمینی کج نخواهد شد
با مکر و کذب و حیله و تزویر


ما با ولایت زنده ایم ای شیخ
ما پای عشق خویش می مانیم
این پنبه را از گوش خود بردار
قبل از زمانی که شود بس دیر


وقتی که رو در روی مولایی
دیگر چه فرقی می کند دینت؟!
با کار تو جنگ جمل... صفین...
حتی ندارد نهروان توفیر


کافیست رهبر تر کند لب را
تا کاخ سبز فتنه هایت را
ویران کند یک روز حزب الله
بی مکث... بی تردید... بی تاخیر!

محمد عابدینی
1393.4.24


شاید تو هم حس کرده باشی... دیده باشی
گاهی خودت از سایه ات ترسیده باشی

شاید تو هم مانند من گاهی شکستی
از دست خود هم بار ها رنجیده باشی

گاهی میان روز روشن... مثل آدم
با دست حوّا سیب خود را چیده باشی

فرهاد از عشقش به شیرین گفته باشد
امّا تو تنها زیر لب خندیده باشی

یک عمر در حال دویدن باشی امّا
تنها فقط دور خودت چرخیده باشی

یک روز با گندم زمین خوردی... عجیب است...
حالا به این یک لقمه نان چسبیده باشی

هم زیر باران چتر خود را بسته باشی
هم مثل دشت تشنه ای تفدیده باشی

.....

سر را تکان دادی... کشیدی آه... امّا
شاید تو هم حرف مرا نشنیده باشی

محمد عابدینی
1393.4.23


چندیست من وضعیّت خوبی ندارم
خشکیده طبعم... شعر مرغوبی ندارم

هر چند گاهی می نویسم شعری اما
در چنته ام ابیات مطلوبی ندارم

قحطی شده در شهر اشک و بغض انگار
غم دارم... اما چشم مرطوبی ندارم

در ذهن خود دارم غزل بسیار اما
مثل همیشه شعر مکتوبی ندارم

این را خودم هم خوب می دانم... به هر حال
من چهره ی مشهور و محبوبی ندارم

می خواستم طوفان کنم... اما نکردم
این بار هم جز شعر معیوبی ندارم

من را ببخشید... از همان اوّل که گفتم:
چندیست من وضعیّت خوبی ندارم

محمد عابدینی
1393.4.21