در زندگی ندیده ام از عشق، جیزتر
از جـاده هـای پـر خـطرِ عشق، لـیـزتر
از خنجری که واردِ قـلبم نـموده ای
دسـتـانِ کــاوه هم نـتـراشـیـده تـیزتر
در سینما و عالَمِ وب هـم نـدیده ام
از دشت های سرخِ لـبت لاله خـیزتر
از لحظه ای که ساکنِ این شهر گشته ای
چشمِ اهالی اش شده انگار هیزتر
چون ذره ای دلم شده از بس ندیدمت
چـیـزی شبیهِ دانه ی هِل... بلکه ریزتر
یک لـحظه بود قصه ی دل دادنم به تو
از برقِ چشم های تو هم نـاگـریـزتـر
بحبوحه ای به پا شده مابینِ عقل و عشق
از هر نبرد و جنگ و ستیزی ستیزتر
یک شب از آسمانِ غزلها عبور کن
ای از تمامِ قافیه هایم عزیزتر
لفظی برای وصفِ تو پیدا نمی کنم
چیزی تو... چیز... چیز تر از چیز... چیز تر
محمد عابدینی
1393.7.3
سیب خیال
با من از ابتدا سرِ سازش نداشتی
کارِ تو قهر کردن و کارِ من آشتی
پُر کرد باغِ قلبِ مرا شاخ و برگ تو
این بذرِ عشق بود که در سینه کاشتی
مانندِ اسبِ خسته و مغرور و سرکشی
یک بار در مسیر قدم بر نداشتی
با هر بهانه بیشتر عاشق شدم ولی
با هر بهانه سر به سرم می گذاشتی
میخواهم عامیانه بگویم... اجازه هست؟
می خواستم برای تو باشم... نذاشتی!
محمد عابدینی
1393.6.31
حال و روزش بد نبود امّا کمی بی تاب بود
صبح تا شب خیره بر تصویرِ توی قاب بود
شوقِ مشهد در دلش غوغا به پا می کرد و او
عادتش هر شب زیارتنامه قبل از خواب بود
داشت در رویا قدم می زد میانِ صحن ها
در مشامش دم به دم عطرِ گلابِ ناب بود
دست هایش را گره زد در ضریح و اشک ریخت
بعد از عمری تشنگی حالا کنارِ آب بود
مرغِ روحش داشت پر می زد در اطرافِ حرم
جسمش امّا در کلاسِ درسِ استصحاب* بود
محمد عابدینی
1393.6.27
* درس استصحاب عنوان یکی از دروس اصلی حوزه علمیه است
هر چند بار ها به هوایت شکست دل
اما نمی شود که به عشقت نبست دل
دل کندم از تو بارِ دگر سخت و دردناک
اما دوباره چشم براهت نشست دل
جان می کَند همیشه ولی دل نمی کَند
این رسمِ عاشقیست... همین گونه است دل
حاجت به باده های پیاپی نبوده است
با یک دو جرعه از تو شد این گونه مست دل
پایانِ شاهنامه ی این روزگار را
انگار داده است خداوند دستِ دل
با این که هر چه می کشم از دستِ عشقِ توست
از هر چه غیرِ عشقِ تو باید گسست دل
محمّد عابدینی
1393.6.27
ناخوش احوالی و من خوب تو را می فهمم
مثل یک شهرِ پر آشوب تو را می فهمم
شعله ای سرکشی و در مهِ بعد از باران
مثل یک هیزم مرطوب تو را می فهمم
عرقِ شرم و حیا می چکد از شعرت و من
مثل یک دختر محجوب تو را می فهمم
بین بحبوحه ی یک جنگ و شکستی سنگین
مثل یک لشگر مغلوب تو را می فهمم
زیر سنگینی آوار شکستن هایم
مثل یک خانه ی مخروب تو را می فهمم
دل سنگ تو نفهمید مرا اما من
مثل یک شیشه ی مرغوب تو را می فهمم
محمد عابدینی
1393.6.18
من را که یادت هست؟... آری! من همانم
هر چند قدری پیر و قدری قد کمانم
فرقی ندارد حال من امروز و دیروز
شاید کمی دلبسته تر... اما همانم
از بس که مضمون تو را نوشیده طبعم
دارد غزل می ریزد از کنج دهانم
عمریست دنبال تو ام... عمریست از پا
افتاده ام... اما خودم را می کشانم
زخمی که تنها یادگارت بوده و هست
مانند داغت بر دل خود می نشانم
من عهد بستم پای تو می مانم ای عشق
بگذار پای عهد و پیمانم بمانم
محمد عابدینی
1393.6.12
آنقدَر دوری تو داده دلم را آزار
که شده ورد زبانم غزل مسئله دار
یادم آفتاد شبی لحظه ی عاشق شدنم
کوهی از خاطره ها روی سرم شد آوار
رنج بسیار کشیدم.. عرقم جاری شد
پیچ قلب تو ولی سفت نشد با آچار
ریزگرد دل من محو هوای غم توست
چند وقتی است که هستم به هوای تو دچار
بخورد بر کمرت بیل که یک مرتبه هم
یادی از من ننمودی به پیامی ای یار
پیچ گیسوی تو ماشین دلم را چپ کرد
مشکلات من و تو چاره ندارد انگار
من که آسان به تو دلبسته شدم... دل دادم
این تو بودی که به من سخت گرفتی هر بار
محمد عابدینی
1393.6.3
چندیست زیارت حرم می خواهم
از فاطمه احسان و کرم می خواهم
چندیست قدم زدن به عشقت بانو
در طول خیابان ارم می خواهم
از دست کریم تو هزاران حاجت
یک یک به ازای هر قدم می خواهم
لبخند و سُرور و عشق و شیدایی و مهر
حتی شده گاهی از تو غم می خواهم
حالا که تو بانوی کرامت هستی
من نعمت بی حد و رقم می خواهم
این جا حرم دل است و من از بانو
توفیق حضور دم به دم می خواهم
وابسته به حجم ظرف ایمان من است
گاهی چه زیاد و گاه کم می خواهم
سوهان که به جای خود... ولی از بانو
یک ظرف پر از نبات هم می خواهم
محمد عابدینی
1393.6.1
تردید دارد خنجرت... انگار کُند است
حتما... وگرنه آدرس بسیار رُند است
خنجر بکِش... اما حواست جمع باشد
در امتداد حنجرم یک پیچِ تند است
عاشق کشی رسوا شدن دارد همیشه
فردا همین اقدام تو تیترِ لوموند است
دستت به جیبت می رسد با این تورم؟
می دانی اصلا پولِ خونم چند پوند است؟
ایکاش خود تردید می کردی نه خنجر
تردید دارد خنجرت... انگار کُند است
محمد عابدینی
1393.5.31
سنگین تر از مصیبت تو درد و داغ نیست
وقتـی که روی قـبـر تـو حـتـی چراغ نیست
مـسـت انـد از سـبـوی کـلامـت زراره ها
سروی به امتداد تو در طول باغ نیست
پـر می کشد کبوتر احساس من ... ولی
جـز بـر فــراز گــنـبـد تـو اشـتیاق نیست
حـل می شود شـبـانه مـعمای بغض ها
راهی برای رد شدن از این فراق نیست
در بارگاه خاکی تو غربتی است که
حتی میان سوریه... حتی عراق نیست
..........
مـثل عـلـی مـسافر این کوچه ها شدی
ایـن مـثـل مرتضی شدنت اتفاق نیست
محمد عابدینی