سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب خیال

 

از بس به گریه شعر نوشتم برای تو
اشکی نمانده تا که بریزم به پای تو

جای تو بین شعلهِ سوزِ دلِ من است
هرگز نخواستم بنِشینم به جای تو

بگشای چشم تا که ببینی چه می کِشم
از دستِ چشمِ فتنه گرِ بی وفای تو

دل می بری و وعده که دل می دهی به من
گوشِ فلک همیشه پر از ادّعای تو

صبری نمانده در دلِ بی تابِ بیت ها
پَر می کِشد دلِ غزلم در هوای تو

با تو چه می کند خبرِ اشک و آهِ من؟
با من چه می کند رگه های صدای تو؟

می خواهمت چنان که دلِ بغض، گریه را
بگذار صادقانه بگویم: فدای تو

محمّد عابدینی
1397.12.11

 


ای آن‌که سرت گرم و شلوغ است حسابی
هرگز نشود گرم از احساس تو آبی

چشمان تو سیبی است که بر شاخه‌ی ابروست
از دید تو ما هم که هویجیم و گلابی

دل می‌بری و می‌کنی و می‌شکنی... آه
منطق که نداری... نه حسابی نه کتابی

تقدیر مرا با تو نوشتند و از آن روز
در ناصیه‌ام نیست بجز خانه‌خرابی

در ذهن من از مسئله‌ی عشق سوالی است
میپرسم و در چنته‌ی تو نیست جوابی

محمد عابدینی


گفته بودی باز میگردی... دو چشمم باز ماند
داستانی که شروعش کرده بودی باز ماند

پا به پای قصّه می‌بردی خیالم را ولی
کاروانِ قصّه‌هایت در همان آغاز ماند

آسمان انگار پشتِ پلک‌هایت خفته است
بال‌های قلبِ من در حسرتِ پرواز ماند

من غزل بودم... رهایم کرد دستی ناتمام
شاهِ شطرنجی که تا آخر همان سرباز ماند

از بهای عشق پرسیدم... نوشتی: آه و اشک
پاسخت امّا میانِ هاله‌ای از راز ماند

محمد عابدینی
14 بهمن 96


نه... مثل این که با چنین برف شدیدی
باید بلرزم تا سحر... مانند بیدی

دارند می ساوند قند ابرها را
روی سر دنیا... عجب بخت سپیدی

از لابلای برف ها... از عمق سرما
من گفته بودم می رسی یک روز... دیدی؟

یک لحظه حتی از دلم جایی نرفتی
از من به من نزدیک تر... حبل الوریدی

هم در دلم... هم در کنار من نشستی
با این که دور از دست هستی و بعیدی

باور نکن افسانه ی دل کندنم را
حتی اگر با گوش خود از من شنیدی

ایکاش حالم را نمی پرسیدی اما
حالا که پرسیدی شتر دیدی ندیدی

محمد عابدینی
1392.11.12


محمد عابدینی

منظورت از کنایه زدن چیست خوبِ من؟
گاهی کمی ملاحظه بد نیست خوبِ من

حالا که بند بندِ وجودم به بندِ توست
دیگر نمیشود بروی، ایست! خوبِ من

یک بیت طعمِ رفتن و یک بیت عطرِ راه
قصدت از این مشاعره ها چیست خوبِ من؟

دارد به سر هوای شکستن سبوی بغض
این زخم ها بهانه ی خوبیست خوبِ من

گفتی که سخت بر سر این عهد مانده ای
پس این که ساده میشکند کیست خوبِ من؟

بی شک نمیدهد به تو آموزگارِ عشق
در امتحانِ مهر و وفا بیست خوبِ من

با من بمان، بدونِ تو هرگز نمیشود
حتّی برای ثانیه ای زیست خوبِ من

محمد عابدینی


محمد عابدینی

شاید خدا اینگونه میخواهد... اگر گاهی
گم میشود راهی ... هویدا میشود راهی

خم میشود زانوی قلبم زیرِ این احساس
باید شکست این بغض را با تیشهِ آهی

این موج برمیگردد از دریا... تحمّل کن
این را نمیفهمد تنِ بیتابِ یک ماهی

هر بیت و هر شعری که میگویم برای توست
حالا اگر کوهی شود ... حالا اگر کاهی

یک یک غزل ها را به نامت میکنم... امّا
تو باز هم من را برای خود نمیخواهی

 

محمد عابدینی


من یک جوان از دودمانِ حیدرم بانو
خالیست دستانم ولی یک لشگرم بانو

حالا که پرچم را به دستِ نسلِ من دادی
تا آخرِ خط این علَم را میبرم بانو

هر روز با شوقِ طوافِ گنبدت آرام
از بامِ صحنت چون کبوتر میپرم بانو

شوقِ شهادت در نگاهم میخورد پیوند
با اشکِ فرزندان و بغضِ همسرم بانو

دارد صدای تیر و ترکش می رسد از شام
این تیر و ترکش را به جانم میخرم بانو

تا جان به تن دارم نخواهم داد بی تردید
رخصت که خط افتد به دیوارِ حرم بانو

یک شب چراغان می کنم صحنِ حریمت را
با چلچراغِ زخم های پیکرم بانو

محمد عابدینی
سی و یکم اردیبشهتماهِ نود و پنج

تقدیم به شهدای مدافع حرم
خصوصا شهید حجت اسدی


دِلَم گِرِفتِه... تُو بَایَد کِنَارِ مَن بَاشِی
دِلَم عَجِیب هَوَس کَردِه یَارِ مَن بَاشِی

چِقَدر جَای تُو خَالِیست دَر حَوِالِیِ مَن
قَرار بُود هَمِیشِه قَرَارِ مَن بَاشِی

قَرَار بُود بِتَابِی بِه دَشتِ زِندِگِی اَم
وَ مَاهِ رُوشَنِ شَب هَایِ تَارِ مَن بَاشِی

پُر اَز سُکُوتِ زِمِستَانِ حَسرَتَم... بَایَد
بِیَایِی اَز دِلِ سَرمَا... بَهَارِ مَن بَاشِی

دِلَم بَرَای تُو تَنگ اَست... بِی قَرَارِ تُواَم
دِلَم گِرِفتِه... تُو بَایَد کِنَارِ مَن بَاشِی

مُحَمَّدِعَابِدِینِی
پَانزدَهِ دِیِ نَوَدُ چهَار