دارد هوای ثانیه ها سرد می شود
انگار شا خه های غزل زرد می شود
مصراع های حنجره ام آه می کشند
مضمون بیت ها همگی درد می شود
محمد عابدینی
1390
دارد هوای ثانیه ها سرد می شود
انگار شا خه های غزل زرد می شود
مصراع های حنجره ام آه می کشند
مضمون بیت ها همگی درد می شود
محمد عابدینی
1390
دروازههای خاطره را باز میکنم
در آسمان حافظه پرواز میکنم
فرصت برای گفتن مشروح عشق نیست
آن را به حدّ وسع تو ایجاز میکنم
ایمان اگر نیاوردت دل به دین عشق
در پیشگاه چشم تو اعجاز میکنم
آن راز را که رمز نهانخانهی دل است
در محضر نگاه تو ابراز میکنم
بیشک خطاست مکث دلت در جواب عشق
این بار را به حال تو اغماض میکنم
محمد عابدینی
1388
چشمم برای دیدنت اصرار می کند
این لب برای گفتن تو کار می کند
پایم که جز به سمت تو جایی نمی رود
قلبم تپش به شوق تو دلدار می کند
محمد عابدینی
1389
امروز برایت نمی نویسم
امروز که نمی نویسم به تو دل نبستم
امروز که نمی نویسم تو دل بردی
امروز که نمی نویسم پیش پای صبرم چاه نکندم
امروز که نمی نویسم تو پای شکیباییم را شکستی
امروز که هنوز دست روزگار فردایش را نقاشی نکرده است
فردا که نمی نویسم شاید تو خورشید آن نباشی
فردا که شاید تو مهتاب شب آن نباشی
نه
نمی نویسم
بشکند دستم اگر بنویسم
بشکند پایم اگر قدم بگذارد به چنان فردایی
نمی نویسم شاید
می نویسم باید
می نویسم فردا فقط تو باید بتابی
می نویسم فردا فقط تو باید موج بزنی
می نویسم فردا فقط تو باید باشی
فقط تو
تو که نمی نویسم نقش فردایم را در فرش امروز تو بافته ام
نمی نویسم
فقط می نشینم و چشم می دوزم به تلاطم دریا
و همسفر با امواج پلک هایت
راهی ملکوت چشم های نیلگونت می شوم
محمد عابدینی
17/5/1389
باز هم سلام یادت رفت
ناگهان از راه رسیدی
سر زده
سوار بر گردباد سرکش عشق
پنجره ها را در هم کوبیدی
پرده های حریر خیالم را در هوای خود پرواز دادی
و سراب قرارم را به باد دادی
محمد عابدینی
13389.5.12
سلام به تو
تو که قایـم شده ای
پشت دیوار های بلند دلم
تو
تو که گم شده است
عطر مسکرت
در ازدحام نفس های مشتاقم
تو که دیگر حالا صدای پر زدنت
از همین نزدیکی ها به گوش می رسد
شاید از سمت مغرب سرزمین سینه ام
تو که ...
. . .
پس کجایی عزیز؟
دل مشرق آسمان نگاهم لک زده برای طلوع تو
و تو چه بی خیال
آن سوی رویا های نیلگون من
نشسته ای و انگشت عشق آلودت را
در آستانه ی دریای دلم می چرخانی و
می چرخانی و
سوره ی طوفان را برقلب متلاطم من نازل می کنی
و این طوفان چه می کند با دل من
و این صدا
صدای نرم قدم های تو
چه می کند با دل من
داری آهسته آهسته قدم بر می داری
صحن آرزو های مرا طی می کنی
و به ملکوت آسمان بارانی چشمان من هبوط می کنی
و من
با کوزه ای پر از تشنگی در دست
چشم به راه امواج غزلخوان چشم های راز آلود تو ام
محمد عابدینی
دوشنبه
شب نیمه ی شعبان
1432 هـ ق
بغضم به جز شکسته شدن چارهای نداشت
باران گرفته بود ولی قطرهای نداشت
مضمون میان دشت دلش موج زد ولی
شاعر برای مثنویش واژهای نداشت
محمد عابدینی
1384
و حسرت یعنی یک نگاه
گره خورده در قاب خالی یک پیام
سفر کرده در باغ معانی
و بازگشته با دستی تهی
و دوباره
چشم در چشم
روبروی قاب خالی یک پیام
محمد عابدینی
1385
گاهی خودم به حال خودم گریه می کنم
آن وقت ها که از غم تو شکوه می کنم
شعری که ناشیانه برایت سروده ام
در کادویی ز اشک به تو هدیه می کنم
محمد عابدینی
1384
امشب قدمم حوصله ی راه ندارد
تاریکی شب حوصله ی ماه ندارد
خاموشی من حاصل بی دردی من نیست
درد دل من حوصله ی آه ندارد
محمد عابدینی
1384