سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب خیال

گسل های زخمی انتظار

نـفـس کـه مـی ـکـشـی

هـوای شـهـر عـوضـ مـی ـشـود

پـلـکـ کـه مـی ـزنـی

ابـر ـهـا بـغـضـ مـی ـکـنـنـد

گـام بـردار مـولای مـن !

و گـسـل ـهـای زخـمـی انـتـظـار را

بــــی قــــــــرار کــــن


برای بیمارستان

یک گوشه ی شهر جای بیمارستان
آغــازِ بــلاسـت بــای بـیـمـارسـتـان

دریـای غـم و رنـج و بلا پنهان ست
در گـریـه ی بـی صـدای بیمارستان 

دارو و سرنگ و سرم و تزریق ست
صـبـحانه و نـان و چـای بـیمارستان

نـه دکـتـر و نـه خـیـل پـرستـارانش
دلـگـرمـی مـن خـدای بـیمـارستان 

بـا قـافـیـه هـای خـسـتـه و دردآلود
ایـن هـم غـزلـی بـرای بـیمارستان 

محمدعابدینی
1391/11/1

پی نوشت: خدا رحمت کند سهراب را با آن دلبری های شاعرانه اش:
و نپرسیم کجائیم؛ بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را!
شان نزول شعر: امروز در همراهی بیماری میهمان بیمارستان بودم


دهه قرن انتظار

با کـولـه بـارِ نــدبـه و بـر بـغـض ها سوار
می آیـد از مـسـیر، کـسی مــثلِ جـویبار

با واژه های ســردِ زمـسـتـانِ غـیـبـتـش
ده قــرن عـاشــقـانـه سـرودیـم از بـهـار

ده قرن خـشکسالی و ده قرن تـشـنگی
ده قــرن اســتـغـاثـه و ده قــرن انــتـظـار

چـیـزی نـمـانـده در دلِ تــقـویـم هـا مـگر
شب های سالخورده و یک صبحِ بی قرار

مولای جــمـکـرانـی مـن! مــثـلِ ابــر ها
بــر تـشنه زارِ خستـه این بـیت ها بـبـار

محمدعابدینی
1391/10/18


زلف فرات

حضرتِ عباس روان می شود
در پـــی آن آبِ روان مـی رود

لــحـظــه ی آخــر کـه پــی آب رفـت
با دلِ خوش طفلِ حسین خواب رفت

کاش نمی رفت عمو بهرِ آب
پیشِ عمـو هـیـچ بـود نهرِ آب

تشنگی و عشق و ابالفضل و آب
یــاد ابــالـفــضـل ز طــفــل ربــاب

بین دو کفّش چو رهی باز گشت
آب هـمه اشـک شـد و باز گشت

آب ، خـمارِ لبِ عطشانِ تو
زلفِ فرات است پریشانِ تو

مشک پر از آب شد اما سراب
نقشِ دلِ شادِ تو شد روی آب

راه و ابـالـفضل و خـیام و امـید
دستِ ابالفضل و سپاهی پلید

دستِ ابالفضل جدا می شود
هدیه به درگاهِ خـدا می شود

تیر که بر مشکِ علمدار خورد
شیشه ی امید به دیوار خورد

تیر نه بر مشک که بر دل نشست
کشتیِ عـباس که بر گل نشست

تیرِ کـمانـدار که بر مـشک خورد
مشک به طفلانِ حرم رشک برد

مشک دلش خواست که دریا شود
یــک نــفــره سـاقـی دنـیـــا شـود

خوب نـظر کن به نوکِ تیزِ تیر
می نگرد صاف به مشکِ امیر

کاش یکی بشکند این تیر را
تــا نــبـُـرد بــنـدِ دلِ مــیـر را

قامتِ عباس ببین مثلِ شیر
تا لـحـظاتـی دگـر آید به زیر

سـاقـی لـشـگـر هـمـه را آب داد
تشنگی اش هدیه به سیلاب داد

آب شـهـادت به وفای تو داد
جانِ دو عالم به فدای تو باد

محمدعابدینی
1384

پی نوشت:
این مثنوی رو بیش از هفت سال پیش نوشتم و جزو اولین تجربه های شعرم و البته ناشیانه تر از سروده های جدیدم هست.

 


پشت واژه های غزل

دلم برای خودم شور می زند امشب
برای خـلق غـزل زور می زند امشب

در این دقایقِ حساسِ عشق، ساعتِ بغض
بـه طـبـلِ قـافـیـه نـاجـور مـی زنـد امـشـب

کمند زلف تو از پشت واژه های غزل
دل خـیـال مـرا تـور مـی زنـد امشب

به یمن توبه ی خود از شراب و از مستی
لـبـی بـه بـاده ی انـگـور مـی زند امشب

نبرد ذهن من و خاطرات مبهم توست
کنون که قافیه شیپور می زند امشب

محمدعابدینی
1391/10/7


ماه علی

پرچم به دست و خون به دل و بی قرار بود
قــاســم مــیــان مــعــرکــه و او کـنـار بـود

او مردِ تیر و نیزه و شمشیر بود و رزم
یک گوشه ایستادن او نـنـگ و عار بود

با کامِ خـشک و تشنه ولی مثلِ آبشار
در گوشه ای زِ معرکه چشم انتظار بود

شمشادِ ماه روی علی با مرامِ خویش
در بوستانِ عـشـق و ادب گـلـعذار بود

در آسمانِ فضل و وفا قرصِ ماه بود
خُلقش شبیهِ مادر و حـیدر تبار بود

در کهکشانِ عشقِ ابالفضلِ مـاه رو
خورشیدِ بی غروبِ ولایت، مِدار بود

صد ها ستاره از پدرش ارث برده بود
دریـای پـرتـلاطـم مــجـد و وقـار بـود

 تـسـلـیـم امـر رهـبـر فـرزانه شد ولی
شمشیر در غلاف خودش بی قرار بود

یـک عـمـر در طـواف مـحـبـت شـبیه ماه
شمعش حسین و عاشقِ پروانه وار بود

حالا ولی برای کمی آب از فـرات
با کامِ تشنه راهی یک کارزار بود

با مشکِ خشک و توشه ی امید روی دوش
بر اســب بــاوفــای نــجــیــبـش سـوار بـود

می تاخت با تمامِ توان اسبِ خـویش را
چشمش غریقِ نور و دلش غرقِ نار بود

می تاخت سمتِ علقمه و از سپاه کفر
در بـیـن راه عـلـقـمـه چـنـدیـن هزار بود

هر کس که عزمِ کشتن او داشت بی درنگ
در دام حــربـه هـای بــدیــعـش شــکار بـود

عباس تا قدم به دلِ نخل ها گذاشت
تنها جوابِ "من چه کنم"ها فـرار بـود

 با یادِ کامِ تشنه ی اطفال و کودکان
قلبِ عزیز فاطـمه تحتِ فـشـار بـود

لب های تشنه را به سبوی وفا سپرد
از سکرِ بـاده هـای مـحـبـت خـمار بود

می داد دست و دست زِ بیعت نمی کشید
ایـن هـا بــرای مـــاه عـــلـی افــتـخـار بـود

این قصه در خیالِ دلش تازگی نداشت
از کـودکـی بـه عـشـق برادر دچار بود

یک بیت مشکِ پاره و یک بیت اشکِ آب
آری هـمـیـن مـشـاعـره پـایـان کـار بود

در سـوز نــانــجـیـب زمـسـتـان نـیـنـوا
شد دشت، غرقِ لاله و فصلِ بهار بود

انـگـار آســمــان نــفــسـگـیـر کـربـلا
در چشم های خیسِ علمدار، تار بود

انگار روحِ سبزِ علمدارِ عـاشـقی
پرواز کرده بود و رها از حصار بود

بر پیکرش زمانه گلـستان کشیده بود
گل های زخم در تنِ او بی شمار بود

مردی نمانده بود در آن دشتِ لاله خیز
تنها حسین بر سرِ او غـمـگـسـار بـود

محمدعابدینی
1391/10/6


دشت سرخ لاله

در عمر خود ندیده ام از عشق جـیز تر
از جـاده هـای پـر خـطر عشق لـتیـز تر

از دشـنـه ای کـه وارد قـلبم نـموده ای
دسـتـان کــاوه هم نـتـراشـیـده تـیز تر

در عـالم خـیال و غــزل هـم نـدیده ام
از دشت های سترخ لـبت لاله خـیز تر

چون ذره ای دلم شده از بس ندیدمت
چـیـزی شبیهِ دانه ی هِل بلکه ریـز تر

یک لـحظه بود قصه ی دل دادنم به تو
از مـاجـرای سـیـب و حـوا نـاگـریـز تـر

محمدعابدینی
1391/10/1


سبزه زار قافیه ها

بــایــد غــزل ســرود بــرای کــسـی کـه مـاه
در آســمــانِ آیـنـه هـایــش نــشـ
سـته است

وقـتـی غــزل بـرای تـو بـاشـد غــزالِ عــشـق
در سـبـزه زارِ قــافـیـه هایـش نـشسته است

مــتــنِ غـــزل تـــرانـه ولـی زیـــرِ بــارِ بـــغـض
زخـمـی میانِ حـاشیه هایش نـشسته است

داغِ دو اســـتـــکــان غـــــزلِ داغِ تـــــــازه دم
روی دلِ مـشـاعـره هـایـش نــشـسـته است

ایـن بـار هـم نـشـد کـه بـرایـش غــزل شـوم
شعری شبیهِ قطعه به جایش نشسته است

محمدعابدینی
1391/9/28


سیب خیال

چشمان عشقخیز تو معنای عاشقی ست
شب های شعر موی تو یلدای عاشقی ست

هر مصرعی مناسب احوال عشق نیست
دربار شاه بیتِ غزل جای عاشقی ست

بغضی که در گلوی خیالم نهفته است
غمگین ترین ترانه ی شب های عاشقی ست

این گونه مست بودن و این سبک شاعری
از معجزات روشن صهبای عاشقی ست

من عبرتی برای غزل های عاشقم
امروز من مساوی فردای عاشقی ست

محمدعابدینی
25/9/1391


مرد رویای خدا

عـاقــبــت یــک روز مـی آیـد ز راه
مــردِ رویـــای خـــدا روحـی فـداه

مـی زنـد بر کوچــه ها رنـگِ بـهار
می کـِـشد در آسـمانِ شهر ماه

مـی رود سـمت گـلـسـتان بقیع
گوشه ای را می کند با غم نگاه

بـغـض دارد در گـلویـش یک جهان
مـی کـشـد انـدازه ی ده قـرن آه

روبـروی دشـمـنـان مـی ایـسـتـد
پشت او سـید عـلی با یک سپاه

مـی دهــد رونــق بـه بــازار خــدا
خـطِّ بـطـلان می کـشد روی گناه

ماه چشمانش که تابان می شود
روزگـار کــفـر مـی گــردد ســیـاه

محمدعابدینی
1391/9/20