قطار خاطرات نفسگیرت
روی ریلی از بغض های سالخورده
حسرت های همیشگی من را
به باران های دوردست می برد
قطار خاطرات نفسگیرت
روی ریلی از بغض های سالخورده
حسرت های همیشگی من را
به باران های دوردست می برد
نـبـضــِ شـیـدایـی مـن را نـشـانـهـ گـرفـتـه انـد
ایـن خـیـلــِ سـربـازانِ بـلـنـد قـامـتــِ سـیـاه جـامـه
کـه در حـاشـیـه ـی دروازه ـهـای سـرزمـیــنــِ چـشـمـت
بـهـ صـفــــ... کـرده ای
مـقـتـدرِ مـظـلـومـِ مـن
در عـرضِ یـکــ مـاه و نـیـمـ
دو یـار ... دو دوسـتــ ... دو حـامـی خـویـش را
از دسـت دادی
شـایـد خـدا مـی ـخـواسـتــ بـه تـو بـگـویـد
قـرار اسـت
یـار ... دوسـتــ ... و حـامـی تـو
فـقـطـ مـــن بـاشـمـ
.....
مـقـتـدرِ مـظـلـومـِ مـن
مـقـتـدر تـر کـه بـودی
مـظـلـومـ تـر هـمـ شـدی
تـنـهـا تـر از هـمـیـشـهـ...
بغض نوشت:
شیخٍ عزیز هم رفت ...
خدا رحمت کند آیت الله شیخ عزیز الله خوشوقت را
پـلـک کـهـ مـی ـزنـی
پـرواز پـرسـتـو ـها عـقـبــ مـی ـافـتـد
گـیـسـویـتــ ـرا کـهـ بـر بــاد مـی ـدهـی
رویـای خـیـس مـاهـی ـها را مـوج مـی ـبـرد
رحـمـی ـکـن
و بـا ایـن واژه ـهای عـسـلـنـاکـتــ
شـور تـغـزّل ـهای شـبـانـه ام را
بـه یـغـمـا نـبـر
مفسران را سرگردان کرده ای ...
میان محکمات چشم های سیاهت ...
و متشابهات گیسوی پریشانت ...
نـفـس کـه مـی ـکـشـی
هـوای شـهـر عـوضـ مـی ـشـود
پـلـکـ کـه مـی ـزنـی
ابـر ـهـا بـغـضـ مـی ـکـنـنـد
گـام بـردار مـولای مـن !
و گـسـل ـهـای زخـمـی انـتـظـار را
بــــی قــــــــرار کــــن
داری پـــ...ـــدری مـیـ ـکــنـی
حــتـی بــرای مـخـالـفـیـنـتــ
. . . . . اگـر درکـ کــنـنـد!
یک گوشه ی شهر جای بیمارستان
آغــازِ بــلاسـت بــای بـیـمـارسـتـان
دریـای غـم و رنـج و بلا پنهان ست
در گـریـه ی بـی صـدای بیمارستان
دارو و سرنگ و سرم و تزریق ست
صـبـحانه و نـان و چـای بـیمارستان
نـه دکـتـر و نـه خـیـل پـرستـارانش
دلـگـرمـی مـن خـدای بـیمـارستان
بـا قـافـیـه هـای خـسـتـه و دردآلود
ایـن هـم غـزلـی بـرای بـیمارستان
محمدعابدینی
1391/11/1
پی نوشت: خدا رحمت کند سهراب را با آن دلبری های شاعرانه اش:
و نپرسیم کجائیم؛ بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را!
شان نزول شعر: امروز در همراهی بیماری میهمان بیمارستان بودم
با کـولـه بـارِ نــدبـه و بـر بـغـض ها سوار
می آیـد از مـسـیر، کـسی مــثلِ جـویبار
با واژه های ســردِ زمـسـتـانِ غـیـبـتـش
ده قــرن عـاشــقـانـه سـرودیـم از بـهـار
ده قرن خـشکسالی و ده قرن تـشـنگی
ده قــرن اســتـغـاثـه و ده قــرن انــتـظـار
چـیـزی نـمـانـده در دلِ تــقـویـم هـا مـگر
شب های سالخورده و یک صبحِ بی قرار
مولای جــمـکـرانـی مـن! مــثـلِ ابــر ها
بــر تـشنه زارِ خستـه این بـیت ها بـبـار
محمدعابدینی
1391/10/18
سلام بانو
بانوی خیابان های شلوغ و پیاده رو های پر ازدحام
بانوی چهارراه های همیشه راهبندان و میدان های پر از ترافیک
بانوی هزار رنگ شهر های پر از هیاهو
یادش به خیر روز های ازل
وقتی خدا نقش تو را روی نگین خاک می زد
اوج هنرمندی خالقانه ی خویش را
در بند بند وجودت به تصویر کشید
و تو را مظهر زیبایی خودش قرار داد
و گوهر ناز را بر ابریشم سرشتت طلاکوبی کرد
قرار بود تو دردانه ی مخلوقات خدا باشی
قرار بود بهای یک لحظه دیدنت نرخ بازار خلقت را بشکند
قرار بود گنجی باشی که جز با رنج بسیار به دست نمی آید
قرار بود گران قیمت ترین جواهر قصر خدا باشی
و خداوند این گونه خواسته بود
و تو را با این قیمت روانه ی بازار دنیا کرده بود
اما امان از کاسب نما های تقلب کار دغل باز
که با نیرنگ های شیطانی شان
نرخ زیبایی های بی مثال تو را شکستند
و تو را از ویترین جواهر فروشی الهی بیرون کشیدند
و روانه ی چرخ دستی دستفروش های خیابان های ابتذال کردند
و تو چه ارزان فروخته شدی بانو
لبخند زیبای رضایت خداوندی بهای جلوه های تو بود
که آن را به چند نگاه یک بار مصرف آلوده و متعفن فروختی
و خداوند این گونه نخواسته بود
خداوند خواسته بود بهترین مرد های شهر
در آرزوی یک گوشه ی چشم تو
پاشنه ی درب خانه ات را از جا در بیاورند
ولی تو درب خانه ات را به روی هر نامردی باز کردی
و پیش از آن که کسی به سراغت بیاید
خودت به تمنای جرعه ای نگاه
به سمت خیابان های انحطاط روانه شدی
هزار رنگ و عشوه و فریب را
برای تکدّی سکه های کم قیمت تماشا به یاری طلبیدی
و با هر تار گیسویی که خداوند
برای بافتن فرش سعادت به تو امانت داده بود
دست تمنای خویش را
پیش چشم های هرزه ی زیبایی نشناس دراز کردی
اما من تو را خوب می شناسم بانو
تن به هزار زشتی هم که داده باشی
با یک گوشه ی نگاه به عرش مهربانی های الهی
و زیر سایه ی چادری به رنگ آسمان پر از رمز و راز شب
می توانی دوباره زیبا ترین مخلوق خدا شوی
می توانی دوباره بانو شوی
بانوی خوش حجاب
محمدعابدینی
1391/10/11