تو داشتی می آمدی با سینی چای و نبات
در عالم رویا و خواب از لابلای خاطرات
من ماجرای عشق را در گوش تو خواندم ولی
پرسیدی از من ناگهان با لهجه ی بیگانه: وات؟!
تو کارگردان بودی و من آخرین برداشت را
تا آمدم بازی کنم گفتی صریح و ساده: کات!
پرسیدم از خود که تو را با خود به فردا می برد
آخر کدامین مرد با این خلقیات و روحیات؟!
سرباز چشمت ناگهان یک پلک آمد سمت من
آن گاه مکثی کردی و آهسته گفتی کیش و مات!
محمد عابدینی
1392.7.30
سیب خیال
شاید برای تو هم پیش آمده باشد. در این روزگار هزار رنگ برای تو اتفاق هایی می افتد که آن ها را برای خودت نمی پسندی و روی آن ها نام شر می گزاری. اتفاق هایی هم می افتد که اتفاقا به دلت می نشینند و آن ها را برای خودت خیر می دانی. یا در نقطه ی مقابل اتفاق هایی هستند که در نظر تو خیر هستند و رخ دادنشان را خوب می دانی ولی رخ نمی دهند همین طور رخداد هایی هستند که اتفاق نمی افتند و تو وقتی متوجه می شوی خوشحال هم می شوی و آن ها را شری می دانی که از سرت رفع شده اند. خیلی آدم ها هم مثل تو هستند و همین طور فکر می کنند.
این طور که فکر کنی این دنیا در نظرت یک وقت هایی منظم و معقول جلوه می کند و البته خیلی وقت ها هم پریشان و بی نظم و نامعقول. گاهی همه چیز بر وفق مرادت هست و گاهی نیز همه چیز بر خلاف میل و مصلحت تو. آن وقت است که متوجه می شوی روی دیواره های سفال ایمان و اعتقادت ترکی پیدا شده به وسعت تردید هایت و آهسته آهسته رباور هایت دارد از آن نشت می کند.
وقتی می بینی در موقعیت نا خوش آیندی قرار گرفته ای و لابد خداوند هم دارد بی تفاوت نگاه می کند و تو را از آن شرایط تلخ نجات نمی دهد آرام آرام در دلت نسبت به وجود داشتن او تردید می کنی و با خودت می گویی اگر آن بالا بالا ها خدایی بود باید این شرایط را تغییر می داد و مشکلات و سختی ها را با یک اشاره بر طرف می کرد. یا آن وقت ها که دعا می کنی و می بینی که آن چه می خواستی را هنوز به دست نیاورده ای پیش خودت فکر می کنی لابد آن طرف خط ها کسی نیست و یا اگر هم هست بین این همه مخلوقات رنگ و وارنگ و ریز و درشت حواسیش به من نیست. من که در محاصره ی مشکلات یک گوشه نشسته ام و چشم امیدم به اوست.
اما من فکر می کنم تو دو چیز را نمی دانی و یا می دانی و فراموش کرده ای. اول این که تو خدایی داری که بر هر کاری تواناست و این خدای توانا از هر کسی حتی خودت به خودت مهربان تر و دلسوز تر است و همین خدای توانا و مهربان خودش خیر مطلق و سرچشمه ی همه ی خوبی هاست. ساده ترش می شود این که خداوند فقط خوبی است و هیچ بدی و زشتی ای به حریم پاک او راه ندارد.
پس هر زشتی و بدی ای هم که در دنیا دیده می شود از ناحیه ی خود ما انسان ها هست نه او که دریایی خیر و خوبی است. دوم این که همین خدای خوب و توانا و مهربان در کتاب آسمانی خودش فرموده چه بسا پیش بیاید که انسان های ظاهر بین از یک چیزی خوششان بیاید در حالی که آن چیز در حقیقت برای آن ها شر است و همچنین چه بسا که همان انسان ها از چیزی بدشان بیاید حال آن که آن چیز خیر آ« هاست و در واقع به نفعشان است.
درست مثل کودکی که به خاطر نا آگاهی اش گاهی به چیز هایی دل می بندد و از پدر و مادرش طلب می کند که به هیچ عنوانی برای او مفید نیست و بلکه به زیان او هم هست و لابد چقدر هم از والدینش دلخور می شود و به مهربانی آن ها شک می کند وقتی می بیند خواسته اش را اجابت نکرده اند. و همین طور وقتی که از چیزی که به نفع اوست بیزار است و والدینش به او اجبار می کنند. حال و روز ما انسان هایی که دانش های محدودی داریم هم شبیه احوال همین کودک است. پس هر چیزی که تو برای خودت خوب می دانی و خیر خود را در آن می بینی ضرورتا خیر تو نیست و همین طور هر چیزی که تو برای خودت نمی پسندی و برای خود شر می دانی الزاما به زیان تو نیبست.
به خدای مهربان و توانا و خوب خود که از احوال تو و از خواسته های دل تو و از مصلحت ها و مفسده های پیرامون زندگی تو بهتر از هر کسی حتی خودت اطلاع دارد اعتماد کن و او را باور داشته باش و دل به رضایت او ببند. ایمان خودت را تقویت کن و سعی کن مسیر زندگی ات را در مجرای رضایت او قرار بدهی و طبق رهنمود های او و فرستاده های او قدم برداری. اگر این گونه بودی دیگر نباید تردیدی به دل خودت راه بدهی و خیالت راحت راحت باشد که الخیر فی ما وقع:
... هر چه پیش آید خوش آید ما که خندان می رویم!
محمد عابدینی
1392.27
یـادتـ بـاشـد...
وقـتـی وقـتـشـ بـرسـد...
چـشـمـ در چـشـمـِ مـوعـود...
فـقـط آنـهـایـی سـربـلـنـدنـد...
کـه در کـوفـه ـی انـتـظـار...
مـسـلـم ابـن عـقـیـل را...
فـهـمـیـده بـاشـنـد
محمدعابدینی
1392.7.23
دختر آسمانی سرزمین من!
با تو هستم
تو که قرار است به لطف مهربانی های خداوند
دل به راه سبز زندگی مشترک بسپاری
. . .
دلت خوش باشد به خدایی که سایه ی نرم خویش را
بر فراز زندگی تو خواهد گسترند
و با وعده های راستین و شیرینِ رحمت و مودّت
کامِ رویا های همیشگی تو را
مهمان طعم های دلپذیر بهشتی خواهد کرد
. . .
خوب یادت باشد
و خوب مراقب باش
پسری که سایه مردانه اش بر سر تو خواهد افتاد
پیش از آن که همراه زندگی ات شود
بندگی خویش را در برابر خدای مهربان به اثبات رسانده باشد
باور داشته باش
کسی که قدردان نعمت های بی اندازه ی الهی نباشد
بی تردید قدر خوبی های تو را نیز نخواهد دانست
کسی که عشق عمیق بین خدا و بنده اش را نچشیده باشد
و در پیشگاه نماز و عبادت
سر بر سجده ی محبت ایزدی نساییده باشد
بویی از عاشقی نبرده است
و تو نیز بهره ای از عاشقانه های دروغین او نخواهی برد
کسی که نفس سرکش و غرور پوشالی خویش را
به قربان گاه محراب و مسجد نبرده باشد
تکبر و خشم و نامهربانی های او
میهمان های ناخوانده ی هر روزِ زندگی تو خواهد بود
کسی که با ایمان و عمل صالح
وفای خویش را به معبود خویش ثابت نکرده باشد
مانعی در مسیر خیانت و بدعهدی به تو
پیش پای خویش نخواهد دید
اگر برای جاده های فردای زندگی
دنبال همسفر خوب می گردی
بین خواستگار های آمده و نیامده ی خویش
دنبال پسر مومن بگرد
دنبال پسر صالح بگرد
. . .
اما حواست باشد
خودت با دست های خودت
راه خوشبختی های خودت را سد نکنی
همان خدایی که بر فراز این روزگار
اریکه ی مُلک و محبتش را گسترانده است
در کتاب آسمانی خویش فرموده است:
الطیبات للطیبین و الطیبون للطیبات
یعنی به زبان ساده:
دختر های خوب برای پسر های خوب
و پسر های خوب برای دختر های خوب
باید اول خودت خوب باشی
تا خوب ها روزی ات بشوند
باید خوب بندگی کنی
تا خدا بنده های خوب خوبش را به سراغت بفرستد
و دل های پرمحبتشان را به عشق تو دچار کند
. . .
یادت باشد آن پسر های خوب هم
به دنبال دختر های خوب هستند
دختر هایی که وفا و محبت و خضوع خویش را
پیشتر به محضر قدس ربوبی اثبات کرده باشند
. . .
حالا خودت تصور کن
چه احساسی دارد آن پسر خوب
وقتی گیسوی زیبایی ها تو را
که خداوند برای به بند کشیدن دل آقای آینده ات
نزد تو به امانت گذاشته بود
در برابر نگاه های بی شرمانه ی نامحرمان
روی شانه ی باد های بی حیایی، پریشان
و پیشانی بندگی های تو را با آسمان سجده، بیگانه
و حیای نجیبانه ی تو را در قتلگاه نگاه های آلوده میهمان ببیند
چقدر دلسرد خواهد شد از تو و عشق تو و وفای تو
وقتی ببیند از همین حالا
زیبایی های رنگارنگ خویش را
با اغیار به اشتراک گذاشته ای
پس این را به خاطرت بسپار
تار گیسوی عفافت را به دست باد های گناه نده
تا فردای روشنی هایت به باد نرود
و من ایمان دارم
همان خدایی که زیبایی صورت را به تو داد
زیبایی سیرت و اندیشه را نیز روزی تو خواهد کرد
تا با باده های شورآفرین بندگی و عفاف
سر سفره ی سپید خوشبختی های خداوندی
میهمان باشی
محمد عابدینی
1392.7.22
نه این که فکر کنی خسته ام، فقط گاهی
به روی بامِ دلم لانه می کند آهی
دوباره روحِ تو را می دمم به پیکرِ شعر
چه واژه های بدیعی، چه شعرِ دلخواهی!
خدا کند بشود بینِ اشک ها پیدا
برای رد شدن از بغض ها گذرگاهی
و من که خسته ام از شعر های بی حاصل
از این بیانیه های شعاری و واهی
نشسته داغِ رسیدن به سینه ی جاده
و هل الیک سبیلٌ؟ نشان بده راهی
اسیر غربتِ تُنگم، خودت که می دانی
نمی رود هوسِ موج از دلِ ماهی
تو را من از تو طلب می کنم، تو می گویی:
همیشه قسمتِ تو نیست آن چه می خواهی!
محمد عابدینی
1392.7.17
وقتی غزل نوشته که مدهوشمان کند
یعنی قرار نیست فراموشمان کند
ما شعله های سرکش غم بوده ایم و او
بحر طویل گفته که خاموشمان کند
با حرف های مثنوی عارفانه اش
یک قطعه هم سروده که در گوشمان کند
چیزی نمانده است زمستان عشق او
با بیت های برف غزلپوشمان کند
اول قرار بوده که هشیارمان کند
حالا غزل نوشته که مدهوشمان کند
محمد عابدینی
1392.7.9
وقتی تمام قافیه هایم را از خوشه های موی تو می چینم
در سرخی سبوی غزل هایم تصویری از خیال تو می بینم
وقتی که در مزارع گیسویت هر روز بذر معجزه می کاری
شاید شبی محال تو ممکن شد شاید شبی کنار تو بنشینم
عمری است در دو راهی تردیدم در کارزار منطق و احساسم
با این که دل به مهر تو می بندم اما به وعده های تو بدبینم
در مسجد ضرار دو ابرویت بر دین خلق فاتحه می خوانی
چیزی نمانده جز نفحات کفر با شبهه های چشم تو در دینم
حالا که در شلوغی این دنیا دستم نمی رسد به تو خوبی کن
امشب بیا و ماه دل من باش در خواب های روشن و شیرینم
محمد عابدینی
1392.7.8
خاطرم هست مرا عاشق خود کردی تو
و سپس راهی بازار نخود کردی تو
رسم عاشق کشی و شیوه ی شهرآشوبی
جامه ای بود که در جامعه مد کردی تو
محمد عابدینی
1392/7/2
حافظ شیرازی:
رسم عاشق کشی و شیوه ی شهرآشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
دل هر مشت رمل جنوب... خاطراتی از آسمان دارد
مثل ذهن ستاره ای که هزار... قصه از شهر کهکشان دارد
روزگاری در این حوالی شهر... بوی باروت و دود و خردل داشت
حال سکوی افتخار مزار... تا بخواهید قهرمان دارد
قسمتش بوده اینچنین انگار... پیش تابوت کهنه ای یک زن
در میان بهشت آغوشش... جای فرزند استخوان دارد
زنگ را مرشد جماران زد... شهر غرق حماسه شد دیدیم
گود میدان زورخانه ی جنگ... پشت در پشت پهلوان دارد
وزن تابوت روی شانه ی شهر... مثل داغ شهید سنگین بود
پهلوانان ولی نمی میرند... تا که این انقلاب جان دارد
گر چه قفل عقیده را جمعی... با کلید فریب دزدیدند
من ولی شک ندارم این کشور... باز هم مرد "دیده بان" دارد
ما به عشق تو زنده ایم آقا... ما به عشق امام می جنگیم
نسل ما اهل بی وفایی نیست... نسل ما درد آرمان دارد
با خدا عهد بسته ایم آقا... پای این انقلاب می مانیم
گر چه این راه پر فراز و نشیب... سر هر پیچ نهروان دارد
. . .
رمز این اقتدار و عزت را... هیچ کس جز خدا نمی داند
من ولی فکر می کنم همه چیز... ارتباطی به جمکران دارد
محمد عابدینی
1392/6/30
میان قافیه ها سوز ربنایی نیست
و این که حال و هوای غزل خدایی نیست
برای خلوت زیبای بنده و معبود
در ازدحام خیابان شعر جایی نیست
هزار بیت سرودم هزار هزار افسوس
برای بندگی شاعرانه نایی نیست
زبان طبع مرا بسته معصیت انگار
که هر چه گوش فرا می دهم صدایی نیست
به انتهای سفر می رسد غزل اما
همیشه آخر خط نقطه ی رهایی نیست
محمد عابدینی
1392/6/28