ای بانکِ رباپیشهِ سرگرمِ تخلّف
باید بنویسیم که با عرضِ تاسّف
چون اوّلِ صبح است به خمیازهِ نوشتیم
با چشمِ ورمکرده و از خواب پُر از پُف:
تا بوده چنین بوده که حاجت نگرفتهست
هر کس که به هر شعبهِ تو یافت تشرّف
سودی نرسیدهست به ما از تو مگر با
صدها گره و مانع و سختی و تکلّف
این چرخ فقط وفقِ تو چرخیده همیشه
یک بار ضرر کن تو هم از روی تصادف
با وسوسهِ وام در اموالِ خلایق
در قالبِ اقساط نمودی تو تصرّف
ای کاش مدیریّتِ سیلوی زمان، بانک
در دستِ کسی بود به زیبایی یوسف
ما شاعرِ دردیم و محال است بگوییم
از روی زبانبازی و از روی تعارف
سرخی زبان حاصلِ خونِ جگرِ ماست
بر بانکِ پُر از حیله و نیرنگ و ربا اُف!
محمد عابدینی
1398/9/28
سیب خیال
گوشهِ مَدرَسی پر از شاگرد
کنجِ یک مدرسه، کنارِ حرم
مثلِ هر روز، صبح، ساعتِ هشت
درسِ خارج شروع شد کمکم
همه بودند محو در تدریس
چشمها خیره بود بر استاد
آنچنان در سکوت بود انگار
همه بودند لالِ مادرزاد
لبِ استاد مثلِ شاخهِ گل
گوشِ طلّاب مثلِ گلچین بود
با بیانِ خوشِ مدرّسِ پیر
درس مانندِ شعر شیرین بود
واژهها از مقابلِ ذهنم
تند مثلِ قطار رد میشد
کودکی در درونِ من با شوق
کاملاً درس را بلد میشد
نکتهها در مطالبِ استاد
گاه سنگین و گاه راحت بود
در میانِ فصولِ علمِ اصول
درس در موردِ برائت بود
در بیانِ سلیس و شیرینش
رودِ حکمت شد از دلش جاری
بعد از آن هم مسیرِ بحثش رفت
سمتِ آراءِ شیخِ انصاری
لای در باز بود و حس میشد
وزشِ بادِ نسبتاً خنکی
بحث در متنِ یک روایت بود
از نگاهِ محقّقِ کَرَکی
گفت استاد در ادامهِ درس
با همان لحنِ خوب و خوشروئی
از بیاناتِ بِکرِ سیّدِ صدر
از فتاوای سیّدِ خوئی
یک نفر از میانِ شاگردان
با صدایی رسا سوالی کرد
تا که استاد پاسخش را داد
آتشِ کنجکاویاش شد سرد
از برائت که حرف زد استاد
رفت ذهنم به شعرِ آئینی
بعد استاد اشارهای فرمود
به عباراتِ شیخِ نائینی
نام صاحبفصول میآید
هر کجا در کلام تفصیل است
ساعت از نه گذشته، معمولاّ
ساعتِ نُه کلاس تعطیل است
همه احساسِ وجد میکردیم
ذهنمان بود کاملاً مشغول
گر چه سخت است باورش، بودیم
همه سرمستِ جامِ علمِ اصول
مثلِ هر روز با دعایی خوب
داد پایان تبِ کلامش را
لحظهای بعد در سکوتِ کلاس
گفت استاد والسّلامش را
محمّد عابدینی
20 آبان 1398
مضمون؟ ردیف؟ قافیه؟ نه! پس تو چیستی؟
دستم نمیرود به غزل تا که نیستی
گاهی شبیهِ آینه، گاهی شبیهِ سنگ
ای قلب، پشتِ میلهِ زندانِ کیستی؟
گفتی اگر به خاطرِ من میدوی بدان
تو آخرین دوندهِ میدانِ پیستی
گفتم چقدر مانده به پایانِ انتظار
گفتی نپرس هیچ که پایانِ لیستی
قلبِ من و قطارِ زمان خواهد ایستاد
یک بار اگر مقابل چشمم بایستی
من ماندهام چگونه بگویم از عشقِ تو
بگذار عامیانه بگویم: تو بیستی!
محمّد عابدینی
18 آبانِ 1398
ای کاش این چنین به تو باور نداشتم
با این که از خیالِ تو بهتر نداشتم
بیتُ المقدّسِ غزلم عشق بود و من
جز آرزوی فتحِ تو در سر نداشتم
یک گام بر نداشتی امّا تمامِ عمر
چشم از مسیرِ آمدنت بر نداشتم
در قابِ خاطرات تو تصویرِ روشنی
از جمله های صحبتِ آخر نداشتم
یک لحظه مکث کردم و دیدم که در دلم
حسّی که داشتم به تو دیگر نداشتم
محمّد عابدینی
17 آبان 1398
چقدر شکر کنم این همه محبّت را
چقدر سجده کنم این شکوه و شوکت را
دلم خوش است به الطافِ بی نهایتِ تو
تویی که فرض نمودی به خویش رحمت را
همیشه حفظ نمودی تو آبروی مرا
منی که حفظ نکردم حریم و حرمت را
برس به داد منِ خسته ای رحیمِ غفور
که بارِ معصیتم کرده طاق طاقت را
به فکر و جان و تنم قوّتی عنایت کن
که با شکیب تحمّل کنم مشقّت را
شنیده ام که مناجات و ذکر شیرین است
به کامِ من بچشان طعمِ این حلاوت را
به شوقِ وصل تو در این مسیر خواهم ماند
که طی کنم به هوای تو این مسافت را
محمّد عابدینی
11/8/1398
تا دعای خیرِ من در بندِ آمینهای توست
حالِ من ویرانتر از مضمونِ نفرینهای توست
گاه نفرت را کمی لبخند پنهان میکند
بطنِ تحسینهای تو همزادِ توهینهای توست
از همان اوّل برایم بود روشن مثلِ روز
سرکشیهای تو پشتِ قابِ تمکینهای توست
گر چه بد تا کردی امّا انتظاری از تو نیست
نارفیقی حکمی از احکامِ آئینهای توست
گاه انسان زخمها را سخت باور میکند
میتپد قلبی که در چنگالِ شاهینهای توست
آه... با این حال گاهی میشوم دلتنگ باز
باغِ سبزِ خاطراتم پشتِ پرچینهای توست
شعر میخوانم برایت!... خوشخیالی تا کجا؟!
شک ندارم عشق هم جزء دیسیپلینهای توست!
محمّد عابدینی
4 مرداد 1398
زخمی عمیق داغِ تو بر دل نشانده است
عشقِ تو کار را به کجاها کشانده است؟
جوری دلم گرفته که انگار محتشم
بالای منبرِ غزلم روضه خوانده است
حسّی غریب... خواهشی از جنسِ آسمان
از بامِ شعر، مرغِ دلم را پرانده است
در حسرتِ عزای تو تقویمِ قلبِ من
ذیالقعده را به ماهِ محرّم رسانده است
دارد به گوش میرسد از دور نوحهای...
تا ماهِ ماتمِ تو چهل روز مانده است
محمّدعابدینی
31تیر98
در گلو بغضِ خستهای دارم، هستم از این همه ستم شاکی
جانِ شیعه رسیده بر لبها، از غم و رنجِ شیخ زکزاکی
روسفیدی در این جهانِ سیاه، ایستادی به پای باورِ خود
مردِ میدانِ کارزار و جهاد، عالِمِ انقلابی و خاکی
مدّعی تا دلت بخواهد هست، یاوه و حرفِ مفت بسیار است:
شیخِ برجام و سازش و تسلیم، شیخِ تحقیر و خشم و هتّاکی
شیخِ مظلومِ شعرِ من امّا، مردِ عزم و اراده و عمل است
شش پسر داده پیش از این... یعنی، از شهادت ندارد او باکی
این نفسهای آخرینت را، نذرِ کردی برای آخرتت
جای تو آسمانِ قربِ خداست، بال بگشا! تو مرغِ افلاکی
محمّد عابدینی
1398.4.23
تقدیم به بانوی بزرگوارِ خانهام که بارِ سنگینِ سختیهای زندگیام همیشه روی شانههای صبورش بوده است:
پشتِ فرمانم و دلم با توست، شهر لبریز از ترافیک است
حسّ و حالم به قولِ غربیها، اصطلاحاً کمی رمانتیک است
چند روزیست غرق در فکری، من حواسم به توست، میدانم
آسمانِ دلِ پرِ از رازت، گاه پُر نور و گاه تاریک است
میرسد کارِ دل به جایی که، گاه احساس میکند دیگر
جای انگشت روی ماشه و بعد...، آری انگار وقتِ شلیک است
آدمیزاد عادتش این است، لحظهای شاد و لحظهای غمگین
مرزِ بینِ عذاب و خوشبختی، غالباً بسیار باریک است
زندگی کن ولی مواظب باش، عشق اخلاقِ مبهمی دارد
رند و بیرحم و سرکش و مغرور، عشق مانندِ اسبِ تاجیک است
حالِ تو ناخوش است... این را من، کاملاً درک میکنم، امّا
پای احساسِ خود زنانه بایست، کارِ شیطان فریب و تشکیک است
گرچه دلسرد و خستهای امّا، همسرم صبر کن بخاطرِ من
اندکی بیشتر تحمّل کن، موسمِ عاشقانه نزدیک است
محمّد عابدینی
1398.4.22
خداست آنکه خودش هست سرپناهِ کسی
خدای باخبر از قصّهی گناهِ کسی
فدای چشمِ خطاپوش و مهربانِ خدا
که مانده خیره به پروندهی سیاهِ کسی
همان دقایقِ اوّل... همان شروعِ دعا
گذشت مثل همیشه از اشتباهِ کسی
بلند میشود امّا صدای خشمِ خدا
بلند میشود از دل همینکه آهِ کسی
دلش همیشه سیاهست هر که خوشحالست
در آسمانِ دلش از خسوفِ ماهِ کسی
دلم خوش است خدا هست و خوب میبیند
اگر چه رفت به تاراج مال و جاهِ کسی
خدا پیام فرستاد: عاشقانه بخند
و حالِ خوبِ خودت را نکن تباهِ کسی
محمّد عابدینی
1398.4.19