دو شب پیش زود تر از همه رفتم مسجد
فقط یه مهتابی روشن بود
یه پسربچه ی 9 یا 10 ساله توجهمو جلب کرد
تنهایی اومده بود مسجد
تنهایی داشت با آرامش نماز می خوند
دلمو حسابی برد با اون حال خوشش
السابقون السابقون
اولئک المقربون
..............
توی همون تاریکی عکسشو گرفتم
بعد از نماز هم صداش زدم و تشویقش کردم
از فرداش (یعنی همین دیشب) شد مکبّر مسجد
سیب خیال
می گویند دنیا را این سیب های گازخورده می چرخانند
راست هم می گویند
اگر همان روز اول آن سیب گاز نخورده بود
این دنیای خاک آلوده
جای ما بهشت نشین ها نبود
محمد عابدینی
1392.12.26
بنویسید...
من امضا می کنم
طومار کنید...
من مُهر می زنم
مصحف بیاوید...
من دست می گذارم و سوگند می خورم
والله
تالله
بالله
کبوتر های سفید حسینیه ی محمودوند زنده اند
فرشته های آسمانی ولی خاک آلودِ معراج شهدا زنده اند
شهدا زنده اند
زنده ی زنده ی زنده
زنده تر از هر زنده ای
سوگند می خورم که شعار نمی دهم
سوگند می خورم که شعر نمی بافم
سوگند می خورم شهدا واقعا زنده اند!
زنده اند که این طور ناگهان
هر وقت دلشان بخواهد
هر وقت عشقشان بکشد
هر قلبی را که دلشان بخواهد
بر می دارند و با خود می برند
هر دلی را که عشقشان بکشد
هوایش را ابری می کنند
و هر چشمی را که بپسندند
بارانی می کنند
...
تازه از جنوب برگشته ام
پس حرف بسیار است
اما
بماند بهتر است
...
پی نوشت:
خدا رحمت کند سید مرتضای آوینی را با این دعای مستجابش:
ای شهید
ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود نشسته ای
دستی برآور
و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش
بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از ظهر بود و هوای نه چندان زمستانی زمستان حال و هوای عید رو توی ذهنم تداعی می کرد. ذهنتون راه دور نره. همین روزی رو که گذشت منظورمه. چشم هام گرم گرم بودن و هواپیمای خواب بعد از ظهری داشت از روی باند متکام بلند می شد که احساس کردم تلفن همراهم داره بد جوری به خودش می لرزه. با همون چشم های نیمه باز پیام دوستم رو خوندم. نوشته بود دو تا بلیط اضافی جشنواره داره برای فیلم معراجی های مسعود ده نمکی، دو تا هم داره برای یه فیلم دیگه.
یه دو دو تا چهار تای ساده کردم و با ملاحظه کردن زمان سانس ها معراجی ها رو انتخاب کردم و به دوست خوبم که مثل خودم روحانی و علاقمند به سینما هست اطلاع دادم که بلیط ها رو برای من نگه داره. حالا دنبال یه همراه می گشتم برای رفتن به سینما. اولین گزینه روی میز انتخابم همسرم بود که خب به خاطر نگهداری از پسر کوچیکم نتونست همراهم بیاد. گزینه ی بعدی دوست و همسایه ی خوبم بود که اتفاقا ایشون هم روحانی و علاقمند به سینما هست. البته ایشون علاوه بر علاقه دستی هم در سینما دارن که توضیحش بماند.
ساعت بلیط ما هشت شب بود. ولی یه راهبندون غیر منتظره توی راه باعث شد که یه ربع دیر برسیم. همون یه ربع کار دستمون داد و مسئول باجه ی بلیط گفت به خاطر توزیع بیش از اندازه ی کارت های ویژه و اهدایی صندلی ها پر شده و صندلی ما رو به دو تا از ما بهترون پیشکش کردن. یه لحظه کم بوده بود برم توی حال و هوای حاج کاظم آژانس شیشه ای و با مشت بزنم شیشه ی سینما رو چهل تیکه کنم. ولی خدا رو شکر زود تونستم از توی نقش بیام بیرون و با یه نفس عمیق از اون بنده ی خدا بخوام بهمون بگه که باید چکار کنیم. پاسخ این بود که باید تا سانس بعدی منتظر می موندیم. یعنی حدود دو ساعت.
همراه دوستم یه دوری زدیم و ده دقیقه قبل از شروع سانس برگشتیم به سینما. به لطف زمانبندی دقیق جشنواره راس ساعت ده و نیم وارد سالن شدیم. همون اول احساس بدی بهم دست داد که نکنه عمامه ی من مانع این بشه که نفرات پشتی بتونن پرده ی سینما رو به راحتی ببینن. برگشتم و ازشون سوال کردم. با این که پاسخشون منفی بود ولی تا آخر یه گوشه ی ذهنم نگران راحتی اون ها بودم. نشریه ی ویژه ی جشنواره رو که توی سالن توزیع می شد باز کردم تا از فرصت استفاده کنم و یه نگاهی بهش بندازم. ولی به محض باز کردنش چراغ های سالن خاموش شد و تصویر پرده ی پرنور سینما جای صفحه های پر مطلب نشریه رو توی چشمم گرفت.
فیلم شروع شد. همون ابتدا یادی شده بود از کشته شده های این فیلم. تا آخر فیلم مدام نام و یادشون میومد توی ذهنم. این که من تازه از راه رسیده بیام و این صحنه های جنگی و این جلوه های ویژه رو ببینم ولی کسانی که همه ی زحمت این فیلم روی دوش اون ها بوده این تصاویر رو ندیده باشن اصلا حس خوبی نبود. انصافا از نظر جلوه های ویژه توی معراجی ها اتفاق های خوب و خلاقانه ای افتاده بود و بعضی جا ها مخاطب رو می برد توی حال و هوای "نجات سرباز رایان" و قوت صحنه های جنگی ضعف فیلم نامه رو پوشش می داد.
حالا که صحبت از فیلم نامه شد لازم به ذکره که معراجی ها از نظر من اصلا قصه ی قدرتمندی نداشت. لااقل در مقایسه با اخراجی های 1 که اولین فیلم سینمایی ده نمکی بود با قصه ی به مراتب ضعیف تری روبرو بودیم. حتی محل شروع قصه هم خیلی خوب نبود. توی اخراجی های 1 قصه از مجید سوزوکی و دنیای لاتی و ولگردیش شروع شد و به پلان شهادتش رسید. ولی توی معراجی ها از اول با یه جون صالح و مشتاق جبهه شروع شد و طبیعتا به پلان شهادت ختم شد. یعنی آدم های آخر قصه همون آدم های اول قصه بودن. داستان حرکت ملموس و قابل توجهی نکرده بود.
یه چیزی که توی سینمای مسعود ده نمکی به نظر من می رسه بلاتکلیفی نقش های محوری فیلم هست. البته توی اخراجی های 1 این ضعف به چشم نمی خورد. مجید سوزوکی واقعا در محور و مرکز قصه قرار داشت و حرکت ملموسی از بدی به خوبی داشت. اما توی کار های دیگه این نقش با فراز و نشیب مواجه شده بود. مثلا اخراجی های 2 اصلا نقش محوری نداشت. نقش محوری که داستان حول محور اون شکل می گیره توی اخراجی های 3 دختر اون جانباز ویلچرنشین بود که خب اصلا تاثیرگذار نبود و نقش خوبی از آب در نیومده بود و اصولا اون بازیگر و اون کاراکتر ظرفیت نقش محوری شدن رو نداشتن. البته رسوایی از این نظر فیلم خوبی بود. ولی چون ژانر رسوایی با سه گانه ی اخراجی ها و همچنین معراجی ها متفاوته فعلا اون رو در نظر نمی گیرم.
نقش محوری توی معراجی ها پسر مومنی بود که مشتاق جبهه رفتن بود ولی پدر و مادرش برای درس و ازدواجش نقشه های دیگه ای داشتن. بازی این نقش رو بازیگری به عهده گرفته بود که اکثرا توی سریال های خانوادگی نقش های منفعل و غیر خلاق رو بازی می کنه و مشخصه که این فرد نمی تونه این نقش محوری رو از آب در بیاره. جدا از این که توی قصه هم به این نقش پرداخت بسیار ضعیفی شده بود. اصلا انگار توی معراجی ها بیشتر به حواشی و نقش های فرعی توجه شده بود تا محور قصه.
یه نقطه ی قوت این فیلم به نظر من که توی نیمه ی اول فیلم بیشتر به چشم می خورد مایه های کمیک و خنده دار بود که بازخورد اون رو می شد توی خنده های تماشاچی ها مشاهده کرد. شوخی های معراجی ها به نظر من خیلی از اخراجی ها بهتر و پخته تر شده بودن. هر چند باز هم کمبود طنز موقعیت توی این فیلم مشهود بود. خیلی جا ها به جای استفاده از موقعیت های خنده دار از دیالوگ های طنز استفاده شده بود. حتی توی دو تا موقعیت سعی شده بود با تعریف شفاهی جوک مخاطب رو تحت تاثیر قرار بده و بخندونه.
نقطه ی قوت دیگه ی این فیلم شخصیت روحانی اون بود. روحانی بانشاط، خنده رو، فعال، شجاعی که باگویش شیرین مشهدی تونسته بود ارتباط خوبی با مخاطبش بر قرار کنه. انصافا برزو ارجمند به خوبی تونسته بود این نقش رو از آب دربیاره. روحانی دلاور، فعال و جوان معراجی ها خیلی از روحانی هیچ کاره، منفعل و پیر اخراجی ها بهتر شده بود. بر خلاف اون روحانی که حتی قباش رو هم توی جبهه از تنش بیرون نمیاورد این روحانی خودش توی قلب رزم و جهاد با لباس بسیجی و البته عمامه به سر حضور داشت و فرماندهی گردان رو به عهده داشت.
ولی همین جا هم متاسفانه نکات تاسف باری به چشم می خورد که علیرغم جزئی بودن چشم هر بیننده ی هشیاری رو آزار می داد. مثلا توی همون صحنه های اول مدام عبای این روحانی کج و کوله و نامرتب بود. از یه طرف پایین و از یه طرف بالا بود و عبا تا روی گردنش کشیده شده بود. خب یه روحانی معیار هیچ وقت این طور نامرتب لباس نمی پوشه. جالب اینه که همین روحانی نامرتب در اوج جنگ و زیر گلوله و خمپاره و در حالی که مدام خاک و گرد و غبار در اثر انفجار ها روی سرش می ریزه عمامه ای داره که از نظر سفیدی و تمیزی انگار همون لحظه شسته و آماده شده بود. اوج این اشتباهات جایی بود که شب عملیات به نظر می رسید این روحانی عمامه ی خودش رو به صورت وارونه روی سرش گذاشته بود.
از نظر موقعیت های درام و تراژدی هم به نظر من معراجی ها خیلی از اخراجی های 1 ضعیف تر بود. یه علت عمده هم این بود که پردازش خوبی روی نقش محوری نشده بود و همین باعث شد لحظه ی شهادتش کمترین واکنش از تماشاچی ها دیده بشه. به نظر من لحظه ی شهادت اکبر عبدی و جمله ی بسیار زیبایی که با زبان ترکی به حضرت عباس علیه السلام گفت محزون ترین پلان معراجی ها به شمار می اومد. یه نکته ای هم که توی کار های قبلی و همین کار دیده می شه اصرار ده نمکی هست به نشون دادن جراحت ها برای بیشتر کردن بار حزن در مخاطب. این اصرار هم توی اخراجی های 1 و هم توی معراجی ها کاملا مشهود بود. به تصویر کشیدن پی در پی پا های قطع شده یه رزمنده، دست های بریده ی یکی دیگه، رزمنده های در حال سوختن و غیره نمونه های این اصرار هستن. به نظر من این پرداخت ها اگه خیلی توی متن بیان تاثیرشون رو از دست می دن. یعنی به عبارت بهتر مخاطب اگه دست کارگردان رو برای اصرارش توی این صحنه ها بخونه دیگه تحت تاثیر قرار نمی گیره.
اکبر عبدی و مهران رجبی بازی بسیار خوب و تاثیرگذاری توی معراجی ها داشتن و انصافا معدل طنز فیلم رو حسابی بالا برده بودن. البته بگذریم از این که نقش پررنگ مهران رجبی به عنوان پدر نقش محوری به طرز غافلگیر کننده ای در نیمه ی دوم فیلم گم شد و خود من بعد از ترک سینما وقتی دوستم از سرنوشتش سوال کرد یادم اومد که این نقش کاملا مبهم و بلاتکلیف رها شد و از یه جایی به بعد حتی بهش اشاره هم نشد. با همه ی این حرف ها در مجموع معراجی ها رو فیلم خوبی ارزیابی می کنم. فیلم خوبی که قطعا ارزش دیدن رو داره.
محمد عابدینی
1392.11.27
پیش نوشت:
سال نود داشت ریغ رحمت رو سر می کشید که تصمیم گرفتم از پیله ی طلبگی خارج بشم
فکر بد نکن!
فقط از پیله طلبگی ... نه از دنیای طلبگی
مخاطب نوشت:
حاجی نپیچون ما رو ... پیله ی طلبگی ... دنیای طلبگی ... چی می خوای بگی؟
شفاف نوشت:
ببین مخاطب جان! ... و مخاطبه ی بزرگوار!
خاتم الانبیاء (صلی الله علیه و آله و سلم) سه سال بعد از بعثت به صورت پنهانی و اصطلاحا سایلنت پروژه ی اسلام رو پیش بردن
بعد از اون سه سال عاشقانه های پیامبر با خداوند علنی شد و اسلام عزیز رسما و علنا افتتاح شد
طبیعتا خود من و تو اگه از این جا به بعدش رو توی تاریخ هم نخونده باشیم می تونیم حدس بزنیم که شرایط اسلام بعد از این اعلان عمومی زیر رو شده باشه و وضعیت قبل از این اعلان با وضعیت بعدش غیر قابل مقایسه بوده باشه
البته جناب تاریخ هم در این مورد به خصوص با من و تو موافقه و این تحول و انقلاب رو بعد از اعلان دین در سال سوم بعثت تایید می کنه ... دستش درد نکنه
ربط نوشت:
به نظر من پوشیدن لباس روحانیت و به اصطلاح عمامه گزاری برای طلبه ها حکم همون اعلان دین رو داره ... البته تقریبا
یعنی یه طلبه وقتی کسوت شریف روحانیت رو به تن می کنه از پیله ی خودش در میاد و مثل یه پروانه افکار بلند و آرمان های زیبای خودش رو مثل یه پرچم توی آسمون زندگی اجتماعیش به احتزاز در میاره
ادامه ی پیش نوشت:
همون موقع که این تصمیم رو گرفتم تلاش کردم تا با دستای پدر و رهبر عزیزم معمم بشم ... اما اون موقع نشد ... و گفتن نمی شه ...
به صورت خیلی اتفاقی و غیرمنتظره بهم گفتن پس فردا صبح می تونی برای عمامه گزاری خدمت مرجع تقلید بصیر شیعه حضرت آیت الله العظمی نوری همدانی (که خدا حفظشون کنه) برسی ...
من هم روی هوا زدم و صبح روز میلاد حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) خدمت اون بزرگوار رسیدم ...
خدا رو شکر ... خیلی خوب و باشکوه بود ... واقعا عالی بود ... ولی
ولی حسرت دیدار نائب امام عصر (عجل الله فرجه) هنوز توی دلم شعله می کشید ... تا این که...
پریروز نوشت:
صبح 28 خرداد پدرم که پیگیر این اتفاق خوب بودن تماس گرفتن و یه خبر خیلی خوش بهم دادن
گفتن از دفتر آقا تماس گرفتن و ازم خواستن فردا یعنی روز عید مبعث برای مراسم عمامه گزاری برم بیت رهبری
حالم غیر قابل وصف بود ...
بلاتشبیه مثل کسی که توی قرعه کشی بزرگ بانک فلان برنده ی بزرگترین جایزه شده ...
عجب مثال مسخره ای! ... اصلا بی خیال مثال! ... فقط می تونم بگم روی ابر ها بودم
با این که یک بار معمم شده بودم ولی به خاطر تیمن و تبرک عزم تهران کردم تا دوباره به دست ولی امر مسلمونای جهان معمم شدنم رو جشن بگیرم
دیروز نوشت:
ساعت نه صبح روبروی بیت بودم ...
درب مخصوص ورود مهمان های ویژژژژژژه! ...
اسمم رو توی لیست پیدا کردن و بعد از طی مراحل شناسایی و امنیتی توی اتاقی به همراه چندین طلبه ی دیگه نشستیم و منتظر رسیدن ساعت ورود آقا شدیم.
آقا قرار بود تشریف ببرن حسینیه برای سخنرانی روز مبعث در جمع مردم و مسئولین نظام ...
و قبل از اون هم قرار بود من به همراه تعدادی از دوستانم برای این اتفاق خوب خدمتشون برسیم ...
ساعت ده و نیم صدامون کردن ...
رفتیم به حیات پشتی بیت ...
عبا و قبا هامون رو پوشیده بودیم و عمامه هامون رو روی دست گرفته بودیم تا آقا روی سرمون بذارن ...
همه ی مسئولین جز سران قوا که حسابشون با بقیه فرق داشت اون جا روی نیمکت ها منتظر دیدن آقا نشسته بودن ... ما هم طبعا چون کلاسمون سی چهل طبقه ای پایین تر بود سر پا منتظر ورود آقا از در بیت بودیم ...
رویا نوشت:
در باز شد و آقا با عطر خوش سلام و صلوات حاضرین وارد حیاط شدن ...
فضا به طور کلی عوض شد ...
انگار همه ی دنیا عوض شده بود ...
انگار دیگه اثری از آلودگی هوای تهران هم نبود!
فقط عطر خوش گل محمدی بود که لابلای طنین صلوات به مشام می رسید ...
آقا قبل از این که مسئولین رو تحویل بگیرن سراغ ما طلبه ها اومدن ...
خیلی زود نوبت به من رسید ...
یه لحظه خودم رو چهره در چهره روی بروی پدر دنیای آخرالزمان پیدا کردم!
شکوه و هیبتش بی نظیر بود ... ولی مهربونی لبخند زیباش همه ی اضطراب هام رو از بین برد
سلام کردم ...
سلام و التماس دعای همه ی دوستانم رو هم بهشون رسوندم ...
و ازشون خواستم دعام کنن ...
ایشون هم همزمان که عمامه رو روی سرم می ذاشتن برام دعا کردن ...
دست مهربونشون رو توی دستم گرفتم و از صمیم قلبم بوسه ای به نشانه ی بیعت روی اون ...
بوسه ای که مطمئنم تا نفس می کشم هیچ وقت حلاوت اون از یادم نمی ره!
و آقا رفت ... به همین سرعت ... به همین سادگی ...
بعد نوشت:
سریع خودم رو به داخل حسینیه رسوندم ...
تا پایان مراسم در جمع مردم حضور داشتم ولی ...
هرگز حدیث حاضر غایب شنیده ای؟ ... جسمم میان جمع و دلم جای دیگر است!
البته به حرف های آقا هم خوب گوش دادم ...
ولی واقعا هنوز توی حال و هوای اون چند ثانیه ی رویایی بودم ...
... ثانیه های رویایی
روی خاکش که پا می گذاری بیشتر حالِ بال زدن داری تا قدم زدن ... انگار پاهایت غریبی می کنند روی این خاک ها که جبروتشان آسمان ها را به سخره گرفته است ... صورت که بر خاکش می گزاری نبض فرزندان دست نایافتنی خمینی در گوشِ جانت می پیچد و قبرستان باستانی بشریت را به مهمانی باشکوهِ جلوه های حیاتِ معنوی انسان می برد ... شاید این خاک ها روزی قدم گاه خورشید هشتم بوده اند که بعد از قرن ها فراق و فاصله در بزم آسمانی کربلای پنج این خون های پر از حرارت این گونه با اشتیاق به معراج بلند این دشت پرواز کرده اند ... شاید این جا شلمچه باشد ...
می گویند خاکش خاک نیست ، طلاست ... بی راه هم نمی گویند ... کم نبودند آدم هایی که قرار بود بعد از سی سال گوشه ای از یک گورستان متروک قبرشان هم بازفروش شود ... اما به یُمنِ اکسیرِ جاودانی عشق که در آسمانِ آبی ولی پر از دود و آتشِ طلائیه موج می زد ، مسِ وجودشان در عریشه ـی سه راهی شهادت با حرارتِ کیمیای سرخِ گلوله های بدر و خیبر طلا شد و هنوز هم که هنوز است جانِ شیدا و حسرت زده ی رفیقانشان را در دلِ این بیابان ها به جستجوی استخوان های سحرآمیزِ خود می کشانند ... شاید این جا طلائیه باشد ...
نامش را گذاشته اند اروند ... یعنی تیز و تند ... وحشی هم صدایش می کنند ... یک ساعت هم اگر در چشمان آبی نافذش خیره شوی باور نمی کنی پشتِ این صورتِ آرام دلی آن چنان پر خروش و متلاطم داشته باشد که حتی خیالِ بعثی های فاو نشین را از پیشانی بند های سبز و سرخ آسوده کرده باشد ... هنوز داری با بهت نگاه می کنی به پهنه ی این رودِ دریانشان و با خودت فکر می کنی والفجر هشتی ها چه رمزی را در گوش پاسبان های طوفانی دژِ اروند زمزمه کردند که این گونه رام و آرام راه را بر سپاهِ موسای آخرالزمان باز کردند ... شاید رمزِ رزمشان یا فاطمة الزهراء بوده باشد ... شاید این جا اروند کنار باشد ...
روی یک بلندی می ایستی ... دستت را سایبان چشمت می کنی و یک دلِ سیر نگاه می کنی این تنگه ی مجاورِ هور و غیر قابلِ عبور را ... هر چقدر بیشتر با ذهن زمینی ات کلنجار می روی بیشتر درمانده می شوی ... شاید همین باتلاق ها بودند که پرستوهای فتح المبین و طریق القدس را وادار کردند بال های شهادتشان را باز کنند و بدن های پاکشان را برای من و تو به یادگار بگزارند ... شاید قرار باشد عطرِ بال و پر زدن های آن ها امروز پاهای سنگین و خاک خورده ی ما را به یاد پرواز بیاندازد ... شاید این جا تنگه ی چزابه باشد ...
هر چقدر هم که محکم ایستاده باشی باز هم زانوانت سست می شوند در برابر شکوهِ مردی که جبروتِ موهوم تگزاس و برِکلی را در نیمه شب های عرفانی این سنگر های خاک آلود و این نبرد های نامنظم به بازی گرفت ... چقدر دلت می خواهد آقا مصطفا دستت را بگیرد و تو را هم به معراج نقاشی هایش ببرد و از آن بالا بالاها حقارتِ مظاهر فریبنده ی دنیا را نشانت دهد ... شاید این جا قراری بوده برای هم آغوشی چمران با محبوبِ همیشگی مناجات های عرفانی اش ... شاید این جا دهلاویه باشد ...
یک چهار دیواری که خاکش عطری دارد متفاوت از هر جای دیگر ... این جا انگار باران غربت باریده است ... این جا هفتاد پرستوی شیدا را بی هیچ سر و صدایی به خاک و خون کشیده اند ... وقتی ماجرای پر کشیدنشان را می شنوی اشک هایت مجال نمی دهند و صحن چشم هایت را بارانی می کنند ... دلت می خواهد یک دلِ سیر گریه کنی سیدمحمدحسینِ مظلوم و دوستان غریبش را ... و خدا لعنت کند بنی صدر را ... شاید این جا مسافرینِ جامانده ـی پروازِ کربلا فرودگاهِ هویزه را برای عروجِ سرخشان انتخاب کرده بودند ... شاید این جا شنی تانک های بعثی میراثخوارِ نعلِ اسب های لشکریان عمرِ سعد شده بودند ... شاید این جا هویزه باشد ...
ده سال پیش اگر این جا را دیده باشی دشتی بود پر از خاک و باد و چند خاکریز که نشانی بود از نبردی سخت در سال های جنگ ... جایی در دلِ آن دشت چند قبرِ خاکی می دیدی مثلِ قبرستانِ بقیع که چند پرچم و چفیه سایبان روز های داغش بودند ... می گفتند مردان رزمِ رمضان این جا غریبانه روی زمین افتادند و پر کشیدند ... امروز بعد از ده سال این جا نه آنقدر خلوت است و نه آن قدر ساده ... ولی غربتش همان است که بود ... شاید این جا پاسگاه زید باشد ...
حسینیه ی شهید محمودوند را نباید فراموش کرده باشی ... سه سال قبل را می گویم ... یادت هست که کبوترهایی گمنام پیچیده در کفن هایی سپید با آن قامت های کوچکشان چگونه یکباره قامتِ بلندِ نفس های سرکشمان و بغض های فرو خفته یمان را شکستند و دلمان را هوایی آرمان های زیبایشان کردند ؟ ... یادت هست شانه های آن نوجوانی را که چگونه مثل پدرهای فرزند از دست داده بالا و پایین می رفت و دلتنگی های کودکانه ـی خود را هق هق گریه می کرد ؟ ... شاید این جا آشیانه ـی سیمرغ های طلایی این دنیای سوخته باشد ... شاید این جا معراج شهدا باشد ...
و اما این جا ... این جا که حسرت زدگان عاشورا در معراج رمل های روان خود را به قافله ـی سیدالشهداء که در امتداد زمان ها جاری است رساندند ... این جا روزی عده ای دلداده و شیدا آنقدر با دست های حسرتشان رو به عرشِ حسینی قنوتِ اشک گرفته اند که خداوند کربلا را زیر پاهایشان پهن و عاشورا را در دقیقه هایشان جاری کرد ... آن قدر صدای رسا و صادقانه ی "یا لیتنا کنا معکم"شان در صحرای خشک و داغ طنین انداخت که خدا لب های خشک و ترک خورده شان را با کیمیای عطش سیراب کرد ... این جا گودی قتلگاهِ کربلا دروازه های خود را به روی چشم های خیس و بی رمقِ این پروانه های بال و پر سوخته باز کرده بود ... شاید این جا فرشتگانِ خدا معنای "انی اعلم ما لا تعلمون" را به چشم دیده باشند ... شاید این جا دوربینِ آوینی فریمی به پهنای صحنه ـی پرواز او سراغ نداشت ... شاید این جا فکه باشد ...
شاید این جا طنینِ گلوله ها و توپ ها و خمپاره ها که هنوز در گوش دشت ها و خاکریز ها و تپه ها و رمل ها و موج ها جریان دارد قرار است ما را از این خوابِ کهنه و غبار گرفته مان بیدار کند ... شاید این جا ارواحِ طیبه ـی شهیدان قرار است سیبِ غفلت ها و روزمرگی ها را از دستانِ آدم ها و حوا ها بگیرد ... شاید این جا دستانِ از خاک بر آمده ـی شهید قرار است دست انسانِ حیرانِ آخرالزمان را در دستان امام زمان (عج) بگزارد ... شاید این جا پر طنین تر از هر جای دیگر قرار است زمزمه ی "هل من ناصر ینصرنی"سالار شهدا در گوش های کم شنوای ما آسفالت نشین های شهرزده بپیچد ... شاید این جا دار القرار بی قرارانِ شیدای شهادت باشد ... شاید این جا کربلا باشد.
پی نوشت
شاید کربلای من و تو را در کوچه ها و خیابان ها و خانه ها و مدرسه ها و دانشگاه ها و حوزه ها و اداره هایمان گسترانده باشند ... شاید کربلای من و تو را در پهنه ـی ال سی دی هایمان گسترانده باشند ... شاید کربلای ما همین جا باشد ... و این دکمه های خاموش که در دشتِ کیبردمان آرام نشسته اند تیر باشند و تفنگ ... نیزه باشند و شمشیر ... حالا خوب نگاه کن و ببین در کدام جبهه داری شمشیر می زنی و رو به کدامین سو نبرد می کنی ؟ ... شاید وبلاگ نویسی حسینی باشی و شاید.....
محمد عابدینی
1391/1/5
از چاه شهر تا چاله ی بهشت
سفرنامه ی تصویری روستای چاله
دوربین دوربین نبود
عکاس عکاس نبود
روستا روستا نبود
دوربین گوشی موبایل بود و
عکاس بنده ی حقیر بودم و
روستا بهشت برین بود
روستای چاله
اسمش رو گذاشتن چاله
چون در محاصره ی کوه های سر به فلک کشیده قرار گرفته
دیوار های بلندی که دور تا دور بهشت کوچک ما پاسبانی می دن
تا نخوت شهر راهی به داخل اون پیدا نکنه
فقط هر از چندی
چند تا شهرزده ی دودگرفته مثل ما پیدایمون می شه
تا گرد کفش های آسفالت خورده مون رو
توی فستیوال عطر ها و رنگ ها و طعم های ناب طبیعت بتکونیم
اینچنین شد که از چاه شهر دراومدیم و در چاله ی بهشت افتادیم
در بهشت چاله
دست و پنجه ی بچه های جهادی طلا
رد پاشون روی دیوار خونه ی ما هم به جا مونده بود
تذکر وبلاگی: با کلیک کردن روی تصاویر عکس ها رو با سایز بزرگتر و واضحتر ببینین
این پراید خسته رو دو روز قبل از سفر خریدم
خواستم با بهشت افتتاحش کنم
این پیچ رو خیلی دوست دارم
آخرین پیچ جاده هست
وقتی تموم می شه خونه ی بابایزرگم که اولین خونه ی روستاست نمایان می شه
این هم خونه ی بابابزرگم
خونه ای که با دست های خودش درستش کرده
این هم پارکینگ اختصاصی خونه
بوی بچگیامون توی هوا موج می زنه
به یاد درب های گاراژی ریموت دار شهر
این عکس رو خیلی دوست دارم
یک عالمه ستاره معطر در پهنه ی آسمان سبز گیاهان سوسو می زنن
این جا ورودی مزار شهدای روستاست
روستای ما نسبت به جمعیتش شهدای زیادی داره
هم شهید و هم مفقود الاثر
شهدای بی زائر
شب جمعه های خلوت
این مزار عموی عزیزمه
قبل از این سفر دو بار خوابشو دیده بودم
حرف بسیاره
بمونه
و این هم مزار شوهر عمه ی مهربونم
انقدر مهربون که همه عمو صداش می کردیم
واقعا اگر این ها علف های هرز هستن پس دیگه گل های تزیینی چه معنایی دارن؟
و این گل های زیبا و معطر تقدیم به همه ی میهمان های عزیز سیب خیال
به نام خداوند مدینه
و هواپیمایی
که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه ی آن پیدا بود
سهراب!
تو از پشت این همه تقویم چه خوب حال دلم را خواندی
از فراز بیش از ده هزار متر ارتفاع
ابر ها را هم اگر می خواستی ببینی
باید گردنت را خم می کردی
و زیر پایت را نگاه می کردی
اما پنجره ی مشامت را که باز می کردی
بوی خاک کوچه های دردمند مدینه
هوای دلت را عوض می کرد
وجب به وجب این دشت خاک آلود اتمفسری را
در جستجوی آسمانمان گشتیم
و سرانجام با دستانی خالی
در جده جاده ی مستقیمی را ترجیح دادیم به آن خطوط هوایی در هم
جاده ای که نشانمان دادند و گفتند
چند کیلومتر آن طرف ترش
می توانیم سراغ آسمانمان را که در آن اوج هزاران پایی گم کرده بودیم
در عمق خاک های بغض آلود شهری آشنا پیدا کنیم.
خدایا!
امشب قرار است چه بیاید بر سر براده های دلم
در این مغناطیس مبهم فاطمی؟
ای پیامبر مهربان خدا
مرا دریاب در طوفان بقیع
کوچک که بودیم در گیر و دار هر دعوایی
خط و نشان بابا هایمان را برای هم می کشیدیم
و رجز می خواندیم که:
بگذار بابایم بیاید!
حالا چشم در چشم این بارگاه خاکی
و رو در روی این قوم عنود با آن بابا های قطورشان
جای خالی بابای جمکرانی ما
چشم هامان را به ضیافت حسرت اشک ها می برد
چپ چپ نگاه می کند انگار چلچراغ سمت قبور خاکی بی نام بی چراغ
قرار ما و شما (و لعنة الله علیکم)
میان بهت ظهور مهدی آل محمد (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
آن گاه که تکیه می زند بر رکن حجر
و با اشاره ای بنیاد دیرینه ی ظلمتان را بر باد می دهد
زورتان به ما بچه شیعه ها می رسد
به کبوتر ها که نمی رسد
در مقابل نگاه های بی روح و مرده ی شما
چه سرخوش و بانشاط
به دور لاله های بقیع طواف می کنند.
آقاجان
خودت آن جا بودی و هستی
خودت حال ما و دوستان ما را دیدی و می بینی
تو را به آسمان گم شده ی مادرت زهرا (س) زودتر بیا
زخم غیبت دیگر جان شیعه را بر لب رسانده
اللهم عجل لولیک الفرج
محمد عابدینی
1390
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
بالاخره با پیشنهاد عموم و همت و اراده ی خودم
به جمع وبلاگ نویسان پیوستم
خدا به داد من و شما برسه
به داد من برسه که از این به بعد باید با شما ها
سر و کله بزنم و براتون مطلب بنویسم
و به داد شما که باید مطالب من رو
تحمل کنید و لابد نظر هم بدید
خدایی من توی این محله آشناهای زیادی ندارم
از رفاقت کم نذارید
یا علی