وبلاگ :
سيب خيال
يادداشت :
زيرِ باران
نظرات :
0
خصوصي ،
13
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
حنانه
ديروز باران بود...همه چتر داشتند...هرکسي از اين چتر هاي چند نفره...اينقدر همه چتر داشتند که هي ميخ چترهايشان ميخورد به سرم...هي ميگرفت به چادرم...باران بند آمد...باز هم چتر ها را نبستند...دلم ميخواست وسط شهر فرياد بکشم: بس است! ببنديد آن سقف هاي کفر نعمتتان را !!
ولي صدايي نبود فقط من بودم و چکه چکه هايي که از چادرم ميچکيد...(ببخشيد نظرم تبديل به داستان شد! قصدم اين نبود)