مادرجان شرمنده ام که حتي روي سلام کردن هم ندارم ، چند روزيست از حوالي
زمزمه هايتان رد ميشوم اما تا مي آيم در بزنم ، انگار دستي نميگذارد ، ديشب صداي
گريه هايي آرام آرام ميشنيدم که به ديوارهاي قلبم فشار مي آورد ، کساني گريه ميکردند
اما معلوم بود دارند سعي ميکنند آستين به دندان گرفته مبادا صداي هق هق هايشان اهالي
مدينه رو خبردار کند ، مبادا آسايش را از مردمان بي معرفت مدينه بگيرند ، مردي سر
به ديوار گذاشته بود ، چهره اش را نديدم بس که نور داشت اما هرکه بود از همه به شما
نزديک تر بود . دلم گرفت براي غربتشان ، براي آن همه مظلوميت ، راستي مادر آن
تسبيحي که يک روز آفتابي پاره کردي و به حسنين گفتي دانه هايش را جمع کنند کجاست ،
دانه هايش جمع شد ؟! گمان نمي کنم ... مادر مسمار يعني چي ؟ ثاني به چه کسي مي گويند ؟
ميشود داستان رو گرفتن از پدر را برايم بگويي؟ اينکه پدر در خيبر را يه جا کند اما آن روز
با دست بسته ... راسته ؟ راستي ذولفقار گذاشت ؟ مادر ميشود نگاهم کني ؟
باشه ميروم خوب ميدانم اين روزها اهل خانه هواي حوصله شان گرفته است .
مزاحم نشوم ، فقط آمده بودم سري به کوچه بني هاشم بزنم شنيده بودم
اسم بزرگي دارد اما طول و عرضش ... شنيده بودم با حضور چند لات و لوت
فضاي کوچه مثل شب سياه ميشود و چشم ، چشم را نمي بيند . تاب ماندنم نيست بايد
بروم . مادر مرا ببخش ، بي تابم ، بي تابي اهل خانه ات بي تاب ترم ميکند ، دعايم کن ...