سیب خیال

سیب خیال

سنگین تر از مصیبت تو درد و داغ نیست
وقتـی بـرای قـبـر تـو حـتـی چراغ نیست

مـسـت انـد از سـبـوی کـلامـت زراره ها
سروی به امتداد تو در صـحن باغ نیست

پـر می کشد کبوتر احساس من ... ولی
جـز بـر فــراز گــنـبـد تـو اشـتیاق نیست!

مـثل عـلـی مـسافر این کوچه ها شدی
ایـن مـثـل مرتضی شدنت اتفاق نیست

حـل می شود شـبـانه مـعمای بغض ها
وقتی که ماه روشن تو در محاق نیست


محمد عابدینی 1391/6/22


سیب خیال

آقا جان!
بغضی سرد
 آرام از ناودان دلم می چکد
و من پشت پرده ای از اشک
رد پای تو را در برف های غیبت دنبال می کنم
تا کی حیرانی و پریشانی تو
مرا در بیابان های غربت و غم خواهد دواند؟
و دل تو از پشت کدامین ابر
از درماندگی من خواهد گرفت؟

آقا جان!
جمعه تمام روز را برایت گذش
تسروی تمام روز را برایت دست تکان داد
غرور ابری شکست و تمام روز را برایت گریست
اما تو
آرام آرام
در صحن دلم قدم می زدی

آقا جان!
مهمان کن دهر را
به شهادتینی
کنار بستر احتضار ثانیه ها
و من رابه جرعه ای عروج
کنار ابهام سایه ها

آقا جان!
واژه ها بی اعتنا از مقابل ذهنم عبور می کنند
و من با چشمانی پر از اشک
در حاشیه ی خیابان های شعر
مسافر معانی جمکرانی ام 

آقا جان!
آه ها
در ازدحام درد ه
اراه حنجره ها را گم کرده اند
واژه ها
با زنبیل خالی
از بازار ملکوت بازگشته اند
و تمنا ها
بر دامن ظهور چنگ زده اند
آقا جان برگرد!

آقاجان!
بارها
نام‌‌ تو را بر پیشانی‌ بلند آفتاب ‌خوانده‌ایم
بارها
میان‌ چک‌چک ‌قطره‌های ‌باران
صدای ‌طرد دانه‌های ‌تسبیحت ‌را شنیده‌ایم
بارها
تو را میان ‌ستاره‌ها گم ‌کرده‌ایم
و سراغت ‌را از قاصدک‌ها ‌گرفته‌ایم

آقا جان!
من
در خانه ی پدری خویش نیز
نماز باران را شکسته می خوانم
من
مسافر همیشگی کرانه های تو ام

محمد عابدینی


این شعر کوتاه و ناشیانه و ناقابل رو سال گذشته به درخواستیک از بزرگواران به صورت فی البداهه نوشتم و تقدیم کردم
ولی بعد ها دیدم توی وب پر شذه و بار ها پیامکش هم برای خودم اومد!
لذا فکر کردم بهتر باشه توی وبلاگم هم ثبتش کنم تبسم
میلاد مسعود بقیة الله العظم رو به همه ی میهمانان عزیز سیب خیال تبریک می گم

با سلام ای آقا
 شبتان مهتابی
 روز میلاد شما در پیش است
 عرض تبریک آقا
 و کمی بیتابی
 چشم عالم به دقایق نگران خواهد شد!
 کوچه ها منتظرند
 دشت ها حوصله ی سبزه ندارند دگر
 پس چرا دیر آقا؟!
 ای نفس ها به فدای کف نعلین شما!
 اندکی تند قدم بردارید!

محمد عابدینی 1390

 

محمد عابدینی

پیش نوشت:
سال نود داشت ریغ رحمت رو سر می کشید که تصمیم گرفتم از پیله ی طلبگی خارج بشم
فکر بد نکن!
فقط از پیله طلبگی ... نه از دنیای طلبگی

مخاطب نوشت:
حاجی نپیچون ما رو ... پیله ی طلبگی ... دنیای طلبگی ... چی می خوای بگی؟

شفاف نوشت:
ببین مخاطب جان! ... و مخاطبه ی بزرگوار!
خاتم الانبیاء (صلی الله علیه و آله و سلم) سه سال بعد از بعثت به صورت پنهانی و اصطلاحا سایلنت پروژه ی اسلام رو پیش بردن
بعد از اون سه سال عاشقانه های پیامبر با خداوند علنی شد و اسلام عزیز رسما و علنا افتتاح شد
طبیعتا خود من و تو اگه از این جا به بعدش رو توی تاریخ هم نخونده باشیم می تونیم حدس بزنیم که شرایط اسلام بعد از این اعلان عمومی زیر رو شده باشه و وضعیت قبل از این اعلان با وضعیت بعدش غیر قابل مقایسه بوده باشه
البته جناب تاریخ هم در این مورد به خصوص با من و تو موافقه و این تحول و انقلاب رو بعد از اعلان دین در سال سوم بعثت تایید می کنه ... دستش درد نکنه

ربط نوشت:
به نظر من پوشیدن لباس روحانیت و به اصطلاح عمامه گزاری برای طلبه ها حکم همون اعلان دین رو داره ... البته تقریبا
یعنی یه طلبه وقتی کسوت شریف روحانیت رو به تن می کنه از پیله ی خودش در میاد و مثل یه پروانه افکار بلند و آرمان های زیبای خودش رو مثل یه پرچم توی آسمون زندگی اجتماعیش به احتزاز در میاره

ادامه ی پیش نوشت:
همون موقع که این تصمیم رو گرفتم تلاش کردم تا با دستای پدر و رهبر عزیزم معمم بشم ... اما اون موقع نشد ... و گفتن نمی شه ...
به صورت خیلی اتفاقی و غیرمنتظره بهم گفتن پس فردا صبح می تونی برای عمامه گزاری خدمت مرجع تقلید بصیر شیعه حضرت آیت الله العظمی نوری همدانی (که خدا حفظشون کنه) برسی ...
من هم روی هوا زدم و صبح روز میلاد حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) خدمت اون بزرگوار رسیدم ...
خدا رو شکر ... خیلی خوب و باشکوه بود ... واقعا عالی بود ... ولی
ولی حسرت دیدار نائب امام عصر (عجل الله فرجه) هنوز توی دلم شعله می کشید ... تا این که...

پریروز نوشت:
صبح 28 خرداد پدرم که پیگیر این اتفاق خوب بودن تماس گرفتن و یه خبر خیلی خوش بهم دادن

گفتن از دفتر آقا تماس گرفتن و ازم خواستن فردا یعنی روز عید مبعث برای مراسم عمامه گزاری برم بیت رهبری
حالم غیر قابل وصف بود ...
بلاتشبیه مثل کسی که توی قرعه کشی بزرگ بانک فلان برنده ی بزرگترین جایزه شده ...
عجب مثال مسخره ای! ... اصلا بی خیال مثال! ... فقط می تونم بگم روی ابر ها بودم
با این که یک بار معمم شده بودم ولی به خاطر تیمن و تبرک عزم تهران کردم تا دوباره به دست ولی امر مسلمونای جهان معمم شدنم رو جشن بگیرم

دیروز نوشت:
ساعت نه صبح روبروی بیت بودم ...
درب مخصوص ورود مهمان های ویژژژژژژه! ...
اسمم رو توی لیست پیدا کردن و بعد از طی مراحل شناسایی و امنیتی توی اتاقی به همراه چندین طلبه ی دیگه نشستیم و منتظر رسیدن ساعت ورود آقا شدیم.
آقا قرار بود تشریف ببرن حسینیه برای سخنرانی روز مبعث در جمع مردم و مسئولین نظام ...
و قبل از اون هم قرار بود من به همراه تعدادی از دوستانم برای این اتفاق خوب خدمتشون برسیم ...
ساعت ده و نیم صدامون کردن ...
رفتیم به حیات پشتی بیت ...
عبا و قبا هامون رو پوشیده بودیم و عمامه هامون رو روی دست گرفته بودیم تا آقا روی سرمون بذارن ...
همه ی مسئولین جز سران قوا که حسابشون با بقیه فرق داشت اون جا روی نیمکت ها منتظر دیدن آقا نشسته بودن ... ما هم طبعا چون کلاسمون سی چهل طبقه ای پایین تر بود سر پا منتظر ورود آقا از در بیت بودیم ...

رویا نوشت:
در باز شد و آقا با عطر خوش سلام و صلوات حاضرین وارد حیاط شدن ...
فضا به طور کلی عوض شد ...
انگار همه ی دنیا عوض شده بود ...
انگار دیگه اثری از آلودگی هوای تهران هم نبود!
فقط عطر خوش گل محمدی بود که لابلای طنین صلوات به مشام می رسید ...
آقا قبل از این که مسئولین رو تحویل بگیرن سراغ ما طلبه ها اومدن ...
خیلی زود نوبت به من رسید ...
یه لحظه خودم رو چهره در چهره روی بروی پدر دنیای آخرالزمان پیدا کردم!
شکوه و هیبتش بی نظیر بود ... ولی مهربونی لبخند زیباش همه ی اضطراب هام رو از بین برد
سلام کردم ...
سلام و التماس دعای همه ی دوستانم رو هم بهشون رسوندم ...
و ازشون خواستم دعام کنن ...
ایشون هم همزمان که عمامه رو روی سرم می ذاشتن برام دعا کردن ...
دست مهربونشون رو توی دستم گرفتم و از صمیم قلبم بوسه ای به نشانه ی بیعت روی اون ...
بوسه ای که مطمئنم تا نفس می کشم هیچ وقت حلاوت اون از یادم نمی ره!
و آقا رفت ... به همین سرعت ... به همین سادگی ...

بعد نوشت:
سریع خودم رو به داخل حسینیه رسوندم ...
تا پایان مراسم در جمع مردم حضور داشتم ولی ...
هرگز حدیث حاضر غایب شنیده ای؟ ... جسمم میان جمع و دلم جای دیگر است!
البته به حرف های آقا هم خوب گوش دادم ...
ولی واقعا هنوز توی حال و هوای اون چند ثانیه ی رویایی بودم ...
... ثانیه های رویایی