ای بانکِ رباپیشهِ سرگرمِ تخلّف
باید بنویسیم که با عرضِ تاسّف
چون اوّلِ صبح است به خمیازهِ نوشتیم
با چشمِ ورمکرده و از خواب پُر از پُف:
تا بوده چنین بوده که حاجت نگرفتهست
هر کس که به هر شعبهِ تو یافت تشرّف
سودی نرسیدهست به ما از تو مگر با
صدها گره و مانع و سختی و تکلّف
این چرخ فقط وفقِ تو چرخیده همیشه
یک بار ضرر کن تو هم از روی تصادف
با وسوسهِ وام در اموالِ خلایق
در قالبِ اقساط نمودی تو تصرّف
ای کاش مدیریّتِ سیلوی زمان، بانک
در دستِ کسی بود به زیبایی یوسف
ما شاعرِ دردیم و محال است بگوییم
از روی زبانبازی و از روی تعارف
سرخی زبان حاصلِ خونِ جگرِ ماست
بر بانکِ پُر از حیله و نیرنگ و ربا اُف!
محمد عابدینی
1398/9/28
سیب خیال
یکی از هیجانانگیزترین لحظات پارادوکسیکالی که فقط یه #آریایی_اصیل میتونه اون را تجربه کنه شنیدن خبر اسقاط #پهباد فوق پیشرفته RQ-4A آمریکایی توسط سامانهی پدافند موشکی #سپاه از رادیوی ضبط #پراید سایپانشانِ دولتیه که البته ضبط جز آپشنهاش بوده و بعدا خریداری و نصب شده!
دیشب مهمان یه نمایش طنز خوب بودم در قزوین بودم. نمایش گردان قاطرچی ها یه تاتر کمدی مفرّح و جذّابه که توسّط بچُههای بااستعداد و باصفای قزوینی اجرا میشه.
اینجا فرصت نوشتاری کافی برای تشکر از تکتک عوامل نیست ولی از آقایان محمودرضا حقیقت ، صادق محمدی و مهدی غلامی به نمایندگی از جمع بابت محبّتهای دیشب و همچنین ایجاد یه تفریح سودمند، لذّتبخش و سالم خانوادگی برای مردم قزوین تشکّر میکنم.
متاسّفانه در بحران مدیریتی کشور، فرهنگ و هنر و رسانه و بطور مشخص سینما و تاتر روزهای خوبی رو سپری نمیکنن. این وسط تاتر از چند جهت در معرض آسیبه. هم بیتوجهی و سیاست رهاسازی فرهنگی از طرف متولّیان این امر. هم عدم استقبال مناسب از طرف عموم مردم.
وقتی این تاتر مثل همین نمایش گردان قاطرچی ها یه نمایش کمدی در حوزه #فاع مقدس باشه ضلع سوّمی هم اضافه میشه و این مثلث بیمهری رو تکمیل میکنه و اون هم کملطفی و بیمهری نهادهای ارزشی مرتبط با این مقولهی مهم هست. باید اعتراف کنیم در آغاز دهه پنجم انقلاب گاهی درک هنری و رسانهای در مواردی انگار هنوز به بلوغ ابتدایی خودش هم نرسیده و هنوز با ضدّارزش دونستن طنز و نمایش و امثال اون شرایط رو به سمت دیوارکشیهای نامبارک و موهوم بین انقلاب و هنر سوق میده.
البته قطعا این کار خالی از اشکال نیست و خود عوامل هم متواضعانه به این مسئله اقرار داشتن. ولی خب پیشنهاد بنده حمایت عملی و دلگرمی دادن در کنار نقد دلسوزانه است. بهر حال به همه دوستان خوبم پیشنهاد میکنم این تاتر خوب رو ببینن و نظراتشون رو در صفحه رسمی این گروه در اینستاگرام به آیدی comedikhanevadegiqazvin منعکس کنن.
محمد عابدینی
1398.4.10
بستند خلایق به تماشای رُخت صف
چشمانِ تو را هر که ببنید، بکند کف
محتاجِ مسکّن نشود در تب و سردرد
وقتی که کسی میکند از عشقِ تو مصرف
گفتم به دلم هست تمنّای تو ای دوست
گفتی نه... برو ای پسرِ جلفِ مُزلّف
بیخود شدم از خویش و زدم دل به خیابان
یک دست به گیتار و به دستِ دگرم دف
گفتند حرام است... حرام... این دف و گیتار
گفتم که خودم از برَم ای حضرتِ اشرف!
مجنونم و شرعاً حرجی نیست به مجنون
امثالِ مرا فقه ندانسته مکلّف
...
دل کندم از این زندگی مسخره... خود را
انداختم از پنجرهی واحدِ همکف!
محمّد عابدینی
1398/2/21
ای آنکه سرت گرم و شلوغ است حسابی
هرگز نشود گرم از احساس تو آبی
چشمان تو سیبی است که بر شاخهی ابروست
از دید تو ما هم که هویجیم و گلابی
دل میبری و میکنی و میشکنی... آه
منطق که نداری... نه حسابی نه کتابی
تقدیر مرا با تو نوشتند و از آن روز
در ناصیهام نیست بجز خانهخرابی
در ذهن من از مسئلهی عشق سوالی است
میپرسم و در چنتهی تو نیست جوابی
محمد عابدینی
با این که همیشه فکرِ فردای منی
همواره خودت مشکلِ حالای منی
دنبالِ تو ام که قندِ چایم باشی
از دستِ تو! انگار خودت چای منی
محمّد عابدینی
آبان 93
نه مثل عاشق بودنِ سرمایه داران
می خواهمت... ارزان و ساده... زیرِ باران
من مرغِ عشقت بوده ام... من را نمودی
با شعله های عشق خود چون مرغِ بریان
در کوه هایی چون لیانشامپو هنوزم
دارد به عشقت می زند شمشیر لینچان
یک عمر بازی داده ای من را به نرمی
ای قهرمانِ حُقّه... ای استادِ چاخان
کاری که تو با قلبِ مجنونم نمودی
با انقلاب ما همان را کرد ریگان
با وعده های پوچِ خود پیچم نمودی
این بود رسمِ معرفت؟... این بود احسان؟
باور نکن حرف رقیبان را... حسودند
من عاشقت هستم به جانِ تو... به قرآن
محمّد عابدینی
1393.8.27
در زندگی ندیده ام از عشق، جیزتر
از جـاده هـای پـر خـطرِ عشق، لـیـزتر
از خنجری که واردِ قـلبم نـموده ای
دسـتـانِ کــاوه هم نـتـراشـیـده تـیزتر
در سینما و عالَمِ وب هـم نـدیده ام
از دشت های سرخِ لـبت لاله خـیزتر
از لحظه ای که ساکنِ این شهر گشته ای
چشمِ اهالی اش شده انگار هیزتر
چون ذره ای دلم شده از بس ندیدمت
چـیـزی شبیهِ دانه ی هِل... بلکه ریزتر
یک لـحظه بود قصه ی دل دادنم به تو
از برقِ چشم های تو هم نـاگـریـزتـر
بحبوحه ای به پا شده مابینِ عقل و عشق
از هر نبرد و جنگ و ستیزی ستیزتر
یک شب از آسمانِ غزلها عبور کن
ای از تمامِ قافیه هایم عزیزتر
لفظی برای وصفِ تو پیدا نمی کنم
چیزی تو... چیز... چیز تر از چیز... چیز تر
محمد عابدینی
1393.7.3
آنقدَر دوری تو داده دلم را آزار
که شده ورد زبانم غزل مسئله دار
یادم آفتاد شبی لحظه ی عاشق شدنم
کوهی از خاطره ها روی سرم شد آوار
رنج بسیار کشیدم.. عرقم جاری شد
پیچ قلب تو ولی سفت نشد با آچار
ریزگرد دل من محو هوای غم توست
چند وقتی است که هستم به هوای تو دچار
بخورد بر کمرت بیل که یک مرتبه هم
یادی از من ننمودی به پیامی ای یار
پیچ گیسوی تو ماشین دلم را چپ کرد
مشکلات من و تو چاره ندارد انگار
من که آسان به تو دلبسته شدم... دل دادم
این تو بودی که به من سخت گرفتی هر بار
محمد عابدینی
1393.6.3
تردید دارد خنجرت... انگار کُند است
حتما... وگرنه آدرس بسیار رُند است
خنجر بکِش... اما حواست جمع باشد
در امتداد حنجرم یک پیچِ تند است
عاشق کشی رسوا شدن دارد همیشه
فردا همین اقدام تو تیترِ لوموند است
دستت به جیبت می رسد با این تورم؟
می دانی اصلا پولِ خونم چند پوند است؟
ایکاش خود تردید می کردی نه خنجر
تردید دارد خنجرت... انگار کُند است
محمد عابدینی
1393.5.31