سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب خیال

سیب خیال

آخرِ قصه ی غزل هایم، به کجا میرسد... نمیدانم
آدمِ خسته از بهشت آیا، به حوا میرسد... نمیدانم

پشتِ دیوار های سنگیِ شهر، زیرِ بارانِ واژه و مضمون
عاشقِ بی نوای دلخسته، به نوا میرسد... نمیدانم

در مطافِ بلندِ گیسویش، دورِ چشمی سیاه میگردم
حاجیِ رندِ آرزو هایم، به منا میرسد... نمیدانم

آسمان.. ماه.. نیمه شب.. خلوت، نم نمِ اشک.. من.. دعا.. محراب
قدِّ کوتاه ربّنا هایم، به خدا میرسد... نمیدانم

شب بشب بغض میکنم هر شب، دم بدم زخم میخورم هر دم
دستِ این زخم های پی در پی، به دوا میرسد... نمیدانم

محمد عابدینی
192.10.14


سیب خیال

دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
گوئی از زهر دل غمزده اش سوخته بود 

رسم مظلومیت و شیوه ی احسان و کرم
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود 

آبرو را سپر دین خدا می دانست
آتش صلح بدین کار برافروخته بود 

از تب سوختنش کرب و بلا ساخته شد
از پدر ساختن و سوختن آموخته بود

چشم در چشم کسی داشت که با بی رحمی
یوسفش را به زر ناسره بفروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی در غربت
به لب آورد شبی آن چه که اندوخته بود

محمد عابدینی
1392.10.8


دیشب قصد کردم یه غزل بنویسم
خواب آلودگی و خستگی رخصت نداد
این شد که یه یه دوبیتی بسنده کردم:

سیب خیال

من خسته و بی حوصله ام، لج نکن امشب
کوتاه بیا، خُلق مرا کج نکن امشب

از خیر غزل بگذر و بگذار بخوابم
این عمره ی بی حاشیه را حج نکن امشب


محمد عابدینی
1392.9.17


سیب خیال 

"تا کی به تمنّای وصال تو یگانه"
با خاطره هایت بروم شانه به شانه؟

حالا که قرار است در این بغض گلوگیر
شعری بسرایم پر از آواز و ترانه،

باید بنشینم و به شکل غزلی ناب
حرف دل خود را بنویسم پسرانه

تا سبز شود بر اثر معجزه ی عشق
بر شاخه ی خشک غزلم باز جوانه

مصراع به مصراع، غزل هیزم عشق است
تا طاق فلک می کشد این شعر زبانه

سهم من از این عشق ولی حسرت و آه است
بر وفق مراد دل من نیست زمانه

 روزی دل این بغض چنان می شکند که
"اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه"

محمد عابدینی
1392.9.15

سیب خیال

دارد چکار می کند این عشق با دلم؟
با قطعه های بی سر و سامانِ پازلم

در گردبادِ زلف تو با لطفِ موج ها
چون قایقی شکسته، زمینگیرِ ساحلم

بیت الحرامِ چشمِ تو بارانی است و من
همپای حاجیانِ تو در دورِ باطلم

در کوچه های قافیه، در قابِ بیت ها
مثلِ همیشه باز تو هستی مقابلم

لبخند می زنی و نفس می کشی و بعد
حل می شود دوباره تمامِ مسائلم!

محمّد عابدینی
1392.9.11


محمد عابدینی

تو داشتی می آمدی با سینی چای و نبات
در عالم رویا و خواب از لابلای خاطرات

من ماجرای عشق را در گوش تو خواندم ولی
پرسیدی از من ناگهان با لهجه ی بیگانه: وات؟!

تو کارگردان بودی و من آخرین برداشت را
تا آمدم بازی کنم گفتی صریح و ساده: کات!

پرسیدم از خود که تو را با خود به فردا می برد
آخر کدامین مرد با این خلقیات و روحیات؟!


سرباز چشمت ناگهان یک پلک آمد سمت من
آن گاه مکثی کردی و آهسته گفتی کیش و مات!

محمد عابدینی
1392.7.30


محمد عابدینی

نه این که فکر کنی خسته ام، فقط گاهی
به روی بامِ دلم لانه می کند آهی

دوباره روحِ تو را می دمم به پیکرِ شعر
چه واژه های بدیعی، چه شعرِ دلخواهی!

خدا کند بشود بینِ اشک ها پیدا
برای رد شدن از بغض ها گذرگاهی

و من که خسته ام از شعر های بی حاصل
از این بیانیه های شعاری و واهی

نشسته داغِ رسیدن به سینه ی جاده
و هل الیک سبیلٌ؟ نشان بده راهی

اسیر غربتِ تُنگم، خودت که می دانی
نمی رود هوسِ موج از دلِ ماهی

تو را من از تو طلب می کنم، تو می گویی:
همیشه قسمتِ تو نیست آن چه می خواهی!

محمد عابدینی
1392.7.17


محمد عابدینی

وقتی غزل نوشته که مدهوشمان کند
یعنی قرار نیست فراموشمان کند

ما شعله های سرکش غم بوده ایم و او
بحر طویل گفته که خاموشمان کند

با حرف های مثنوی عارفانه اش
یک قطعه هم سروده که در گوشمان کند

چیزی نمانده است زمستان عشق او
با بیت های برف غزلپوشمان کند

اول قرار بوده که هشیارمان کند
حالا غزل نوشته که مدهوشمان کند

محمد عابدینی
1392.7.9


محمد عابدینی

وقتی تمام قافیه هایم را از خوشه های موی تو می چینم
در سرخی سبوی غزل هایم تصویری از خیال تو می بینم

وقتی که در مزارع گیسویت هر روز بذر معجزه می کاری
شاید شبی محال تو ممکن شد شاید شبی کنار تو بنشینم

عمری است در دو راهی تردیدم در کارزار منطق و احساسم
با این که دل به مهر تو می بندم اما به وعده های تو بدبینم

در مسجد ضرار دو ابرویت بر دین خلق فاتحه می خوانی
چیزی نمانده جز نفحات کفر با شبهه های چشم تو در دینم

حالا که در شلوغی این دنیا دستم نمی رسد به تو خوبی کن
امشب بیا و ماه دل من باش در خواب های روشن و شیرینم

محمد عابدینی
1392.7.8


محمد عابدینی

خاطرم هست مرا عاشق خود کردی تو
و سپس راهی بازار نخود کردی تو

رسم عاشق کشی و شیوه ی شهرآشوبی
جامه ای بود که
در جامعه مد کردی تو

محمد عابدینی
1392/7/2

 

حافظ شیرازی:
رسم عاشق کشی و شیوه ی شهرآشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود