مضمون؟ ردیف؟ قافیه؟ نه! پس تو چیستی؟
دستم نمیرود به غزل تا که نیستی
گاهی شبیهِ آینه، گاهی شبیهِ سنگ
ای قلب، پشتِ میلهِ زندانِ کیستی؟
گفتی اگر به خاطرِ من میدوی بدان
تو آخرین دوندهِ میدانِ پیستی
گفتم چقدر مانده به پایانِ انتظار
گفتی نپرس هیچ که پایانِ لیستی
قلبِ من و قطارِ زمان خواهد ایستاد
یک بار اگر مقابل چشمم بایستی
من ماندهام چگونه بگویم از عشقِ تو
بگذار عامیانه بگویم: تو بیستی!
محمّد عابدینی
18 آبانِ 1398
سیب خیال
ای کاش این چنین به تو باور نداشتم
با این که از خیالِ تو بهتر نداشتم
بیتُ المقدّسِ غزلم عشق بود و من
جز آرزوی فتحِ تو در سر نداشتم
یک گام بر نداشتی امّا تمامِ عمر
چشم از مسیرِ آمدنت بر نداشتم
در قابِ خاطرات تو تصویرِ روشنی
از جمله های صحبتِ آخر نداشتم
یک لحظه مکث کردم و دیدم که در دلم
حسّی که داشتم به تو دیگر نداشتم
محمّد عابدینی
17 آبان 1398
تقدیم به بانوی بزرگوارِ خانهام که بارِ سنگینِ سختیهای زندگیام همیشه روی شانههای صبورش بوده است:
پشتِ فرمانم و دلم با توست، شهر لبریز از ترافیک است
حسّ و حالم به قولِ غربیها، اصطلاحاً کمی رمانتیک است
چند روزیست غرق در فکری، من حواسم به توست، میدانم
آسمانِ دلِ پرِ از رازت، گاه پُر نور و گاه تاریک است
میرسد کارِ دل به جایی که، گاه احساس میکند دیگر
جای انگشت روی ماشه و بعد...، آری انگار وقتِ شلیک است
آدمیزاد عادتش این است، لحظهای شاد و لحظهای غمگین
مرزِ بینِ عذاب و خوشبختی، غالباً بسیار باریک است
زندگی کن ولی مواظب باش، عشق اخلاقِ مبهمی دارد
رند و بیرحم و سرکش و مغرور، عشق مانندِ اسبِ تاجیک است
حالِ تو ناخوش است... این را من، کاملاً درک میکنم، امّا
پای احساسِ خود زنانه بایست، کارِ شیطان فریب و تشکیک است
گرچه دلسرد و خستهای امّا، همسرم صبر کن بخاطرِ من
اندکی بیشتر تحمّل کن، موسمِ عاشقانه نزدیک است
محمّد عابدینی
1398.4.22