سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب خیال

نامه ای که ننوشتید

سرکار خانم مصطفوی سلام علیکم

امروز چهارشنبه اول خرداد هزار و سیصد و نود و دو نامه ای از طرف شما خطاب به رهبر معظم انقلاب در خبرگزاری ها منتشر شد که بنده به عنوان طلبه ای کوچک این چند سطر را دلسوزانه و محترمانه به عنوان پاسخ خدمتتان عرضه می کنم. امیدوارم که مورد توجه و عنایت شما قرار بگیرد. 

ممنون که برای رهبر نامه می نویسید و صد البته ممنون که راه و چاه را به ولی فقیه نشان می دهید. نوشته اید همان روزی که امام صلاحیت حضرت خامنه ای را تایید فرمودند صلاحیت آقای هاشمی را هم مورد تایید قرار دادند. منتها این حضرت خامنه ای بود که مورد توجه خبرگان قرار گرفت و لذا شما در مورد صلاحیت آقای هاشمی برای رهبری سکوت فرمودید. و لابد بعد از این همه سال و در این روزگار غریب که تفکر و هواخواهان آقای هاشمی در قابل حضرت خامنه ای صف کشیده اند و هر از چندی در شیپور های جنگ و فتنه می دمند بهترین فرصت را برای بیان این مطلب پیدا کرده اید که بگویید اگر حضرت خامنه ای رهبر است آقای هاشمی هم در همان جایگاه است و از نظر امام تفاوتی میان این دو نبوده و لابد نیست!

سرکار خانم! نوشته اید مدعی نیستید آقای هاشمی امروز همان آقای هاشمی دیروز است. و در ادامه گفته اید البته همه تغییر کرده اند. همه تغییر نکرده اند بانو! خیلی ها در خط امام و رهبر مردانه مانده اند و خیلی ها هم در راه امام و رهبر مردانه رفته اند و صد البته خیلی ها هم نامردانه راهشان را جدا کرده اند. همان هایی که در راه امام و رهبر مانده اند امروز دارند خون دل می خورند از دست آقای هاشمی و دوستانش که دارند خون می کنند دل امام و دل رهبر را. از حال و احوال مردم هم اگر پرسیده باشید صف های طولانی در انتخابات های متعدد و مشت های گره کرده در راهپیمایی های مختلف گواهی می دهد که قاطبه ی امت هنوز بر سر آرمان های امام و رهبر ایستاده اند. پس همه را به یک چشم نبینید و به یک چوب نرانید!

حضرت بنت الامام! از قول امام نقل کرده اید که حضرت خامنه ای و آقای هاشمی اگر با هم باشند خوب اند. و حالا و در این شرایط به حضرت خامنه ای نامه نوشتید و به ایشان تذکر داده اید که مواظب باشید بینتان فاصله نیفتد. حضرت بانو! سال 88 که آقای هاشمی با آن نامه ی سرگشاده و بدون سلام و سرشار از بی پروایی و خط و نشان کشیدن خطاب به حضرت خامنه ای بنزین روی آتش فتنه ریخت شما خودکار در دسترستان نداشتید یا کاغذ خدمتتان نبود تا این نامه را برای آقای هاشمی بنویسید و به ایشان بگویید به فرموده ی امام از حضرت خامنه ای جدا نشود؟! شما که اصرار دارید بگویید آقای هاشمی هم از نظر صلاحیت برای رهبری هم پایه ی حضرت خامنه ای است. ولی بر مبنای این فرض اشتباه هم به هر حال ردای رهبری را بر دوش حضرت خامنه ای گذاشته اند و این آقای هاشمی است که باید در خط رهبر بماند و راهش را از او جدا نکند! نه این که رهبر برود دنبال آقای هاشمی و مواظب باشد از ایشان فاصله نگیرد! ظاهرا نامه را به جای مجمع تشخیص مصلحت اشتباها به بیت رهبری ارسال فرموده اید!

خانم مصطفوی! مثل همیشه آبروی نظام و انقلاب را به آقای هاشمی گره خورده پنداشته اید. ولی سفر سی و چند ساله ی کاروان باشکوه انقلاب بار ها و بار ها ثابت کرده که پیاده شدن مسافران هر چند قدیمی اش در نیمه ی راه خللی در عزم راسخ مسافران راستین آن ایجاد نخواهد کرد و این کاروان با شکوهی دو صد چندان راه پر فراز و نشیب خود را به سمت کرانه های ظهور ادامه خواهد داد! این آقای هاشمی و دوستانش هستند که باید مواظب باشند و با تذکرات خواهرانه ی شما و بزرگوارانی مثل شما متنبه شوند تا از این کاروان جا نمانند و آبرویی که به واسطه ی این انقلاب و خون شهدا به دست آورده اند از دست ندهند. و صد البته ما و همه ی دوستداران امام و رهبر و انقلاب همچنان برای همسفر ماندن ایشان با این کاروان باشکوه دعا می کنیم و هیچ وقت از جدایی ایشان از مسیر رهبر و انقلاب خوشحال نخواهیم شد.

سرکار خانم مصطفوی! در پایان ولی فقیه را از خطر دیکتاتوری انذار داده بودید و تقاضای بررسی مجدد صلاحیت آقای هاشمی را مطرح کرده بودید. ما از تصمیم رهبر عزیز مطلع نیستیم و این تصمیم در مورد تقاضای شما هر چه باشد روی چشم های ما خواهد بود. ولی یادتان باشد معنای واقعی و دقیق دیکتاتوری همین است که یک شخص به واسطه ی خدمات و سوابق درخشان و نیمه درخشانش بخواهد در مقابل جمهوریت و یا اسلامیت نظام و در یک کلمه قانون مقاومت کند و با استفاده از اهرم های مختلف و ایجاد فشار خود را به نظر قانون تحمیل کند! نظر قانونی شورای نگهبان در مورد آقای هاشمی روشن بود. از نظر این شورای قانونی و قانون مدار آقای هاشمی واجد شرایط لازم برای نامزدی ریاست جمهوری تشخیص داده نشده اند و مقابله با ایجاد دیکتاوری که خودتان به آن توجه کرده اید اقتضا دارد با احترام به این نهاد قانونی و تشخیص آن سر تسلیم در مقابل قانون اساسی جمهوری اسلامی فرود بیاورید و مصلحت نظام را بر مصلحت رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام مقدم بدانید!

و من الله التوفیق

محمد عابدینی

1392/3/1

نامه ی خانم مصطفوی به رهبر معظم انقلاب


بسم الله الرحمن الرحیم

از هنر تا خاک و خون

در ارتباط میان هنر با هنرمند و جامعه سه دیدگاه قابل توجه وجود دارد که گفتمان های کلان هنری بر اساس این سه دیدگاه شکل گرفته و سامان می یابد. البته منظور از جامعه می تواند گستره ای وسیعتر از مخاطبان هنرمند را در بر بگیرد که خود هنرمند هم به عنوان عضوی از اجتماع مشمول آن قرار خواهد گرفت. چون خود هنرمند اولین و متاثرترین مخاطب هنر خویش به حساب می آید و رابطه ی وی با هنرش یک ارتباط دوسویه است. از یک سو وی خالق و پدیدآورنده ی آن اثر هنری است و از سویی دیگر مانند اعضای دیگر جامعه ی مخاطبان و حتی به خاطر درک عمیق تر و دسترسی بیشتر به انگیزه های نهانی و پیام های درونی بیش از هر کدام از آنان تحت تاثیر هنر خویش قرار دارد.

دیدگاه اول که با نام هنر برای هنر شناخته می شود معتقد به اصالت هنر است و آن را مقصد نهایی هنرورزی می داند. در این دیدگاه هنر کاشف از نبوغ و نشان از عشق انسان است و هنرمند با هنر خود پرده از امتیازات و تفاوت های ویژه ی خود بر می دارد و نبوغ خویش را به تجلی می کشاند. بدون تردید هر گونه تقیید یا قانونمند سازی به خاطر ماهیت متصرفانه این امتیاز و تعین را کمرنگ ساخته و اصل آزادی بیان هنری را که مقوّم حیاتی اعتلای هنر به شما می رود زیر سوال می برد. لذا این دیدگاه هنر را مطقا آزاد و بدون تقیّد و عاری از هر ضابطه ای می پسندد و اوج هنر را در این اطلاق تصور می کند.

مساله ی مهمی که در این دیدگاه مورد غفلت قرار گرفته است چگونگی جریان نبوغ و هنر در انسان است. جریان نبوغ و هنر در بستر ذهن و روان انسان حرکت می کند و ذهنیت ها و تجربیات انسان ها بدون تردید در این جریان تاثیرگزار و حتی تحول آفرین می باشد و هنر در عمل از این ذهنیات که گاهی آلوده و باطل هستند متاثر و دچار دگرگونی ماهوی می شود. چنین هنر استحاله شده  ای آثار بسیار مخرب و زیانباری برای جامعه ی انسانی به دنبال خواهد داشت. اولین راهکاری که در این باره به ذهن می رسد تطهیر روان هنرمند است که به پاکیزگی بستر و مجرای هنر و نبوغ وی منجر می شود. اما تاملی کوتاه کافی است تا روشن شود چنین امری در عالم واقع و در عمل عموما به فعلیت نرسیده و نخواهد رسید. لذا طبیعتا تنها راهکار موجود کنترل آثار هنری می باشد تا هنر های فاسد و بیمار از هنر سالم و پاکیزه تفکیک و از سلامت هنری جامعه صیانت شود که این راهبرد با آزادی مطلق هنر که در بالا مورد اشاره قرار گرفت سازگاری ندارد.

دیدگاه دوم که هنر برای انسان نامیده می شود هنر را در راستای مصالح انسان و جامعه تعریف می کند و آن را به استخدام تعالی انسان در می آورد و اصالت را به انسان می دهد. هنر نیز مانند هر امر دیگری دارای تاثیرات مثبت و منفی در جامعه می باشد و در راستای تعالی انسان داری دو جهت کمک کننده و بازدارنده است. به هیین جهت بررسی و کنترل هنر برای تقویت نقش مثبت و بازداری از نقش منفی آن امری ضروری و منطقی می نماید که از این لحاظ با اصل آزادی مطلق هنر در تعارض می باشد. تفوت این دیدگاه با دیگاه اول در اصالت است. اصالت در دیدگاه اول با هنر و در دیدگاه دوم با انسان است.

مهم ترین نقد وارد بر این دیدگاه ابهام موجود در آن است. با وجود نقطه ی قوت این دیدگاه نسبت به دیدگاه اول در اصالت دادن به انسان تعریف مشخصی از انسان در آن لحاظ نشده و منظور از انسان در متن آن به روشنی معلوم نیست. نتیجه ی چنین ابهامی این می شود که هر مکتب و اندیشه ای با تفسیر مخصوص و ممتازی از انسان به سراغ این دیدگاه می آید و نتیجه ی مطلوب خود را بر اساس بینش خود استنباط می کند. مثلا سیاسیون طبق تعریفی و اخلاقیون مطابق با تعریفی متفاوت از انسان با تمسک به این دیدگاه هنر را تفسیر کرده و آن را به فعلیت می رسانند که در نهایت منجر به تشتّت و همان بی ضابطه بودن و عدم قانون مندی و در نتیجه آزادی مطلق هنر می شود.

دیدگاه سوم با عنوان هنر برای حیات معقول انسانی که دیدگاه مورد نظر در تفکر اسلامی می باشد هنر را در خدمت حیات معقول انسانی می داند. حیات معقول یا به تعبیری دیگر زندگی هدفدار را می توان تلاشی آگاهانه به رهبری شخصیت انسانی برای رسیدن به کمال انسان تعریف کرد. هنری که در این راستا قرار بگیرد به چنان ارزشی دست خواهد یافت که حذف آن از هنرمند و جامعه مساوی با حذف انسانیت انسان به حساب می آید. هنر در راستای حیات معقول و زندگی هدفدار معنایی متفاوت و به تعبیری دقیق تر فرا تر از جلب تحیر و تحسین و نیل به شهرت پیدا می کند.

هر که را مردم سجودی می کنند     زهر ها در جان او می آکنند

اگر هنر در همین درجات پست محبوس و صرفا به ابزاری برای جلب شگفتی و تحسین مخاطب مبدّل شود به جای دمیدن روح حیات به جامعه در کارکردی معکوس جان انسانیت را قبض کرده و جامعه را به سوی نیستی و تباهی سوق می دهد. طبیعتا هر چقدر هنر و نبوغ هنرمند بیشتر باشد این سیر قهقهرایی سریع تر و نتایج زیانبار آن گسترده تر خواهد بود. هنر در این شرایط در راستای گسترش سلطه و تحکم هوی و هوس و شهوت گام بر می دارد و فضایی جبرآلود را بر جامعه مسلّط می کند که به رسوخ پوچ گرایی در لایه های فکری اجتماع خواهد انجامید. اشعار فروغ فرخزاد و نوشته های صادق هدایت از نمونه های بارز این مساله به شمار می روند که در عین هنرمندانه بودن ناامیدی ، افسردگی و پوچی را به مخاطب خود القاء می کنند. حیات معقول و زندگی هدفدار در حقیقت در نقطه ی مقابل با این جبرگرایی پوچ گرا قرار دارد و در دیدگاه اسلامی هنر نیز سربازی تاثیرگزار در این نبرد به شمار می آید.

بارز ترین نمونه ی عملی از این آلودگی هنری آغاز دوره ی انحطاط اخلاقی در جامعه ی غربی است که با بی احترام و بی ضابطه شدن ارتباط جنسی در گفتمان هنری آنان همراه بود. در این دوره مساله ی جنسی که در تفکر اسلامی از احترام بسیار بالایی برخوردار است تا پایین ترین حد ممکن بی ارزش و بی احترام شد. هنر غربی تمام تلاش خود را در راستای تحریک غریزه ای به کار بست که خود به صورت ذاتی دارای بالا ترین استعداد حرکتی بود. مانند هل دادن کسی که خود با اخرین سرعت ممکن در حال دویدن است که چنین تحریکی مشخصا حاصلی جز سرنگونی فرد دونده به دنبال نخواهد داشت. این رویکرد غیرمنطقی در هنر موجب بروز اختلالات روانی فراوان، تزلزل و فروپاشی بنیان خانواده و در نهایت بی ارزش شدن انسان شد.

هنر مبتذل با پرداخت غیر حکیمانه به روابط جنسی دروازه ی ورود انسان به زندگی را بی احترام، بی ضابطه و بی ارزش نموده و آن را به بازیچه ای بی مقدار برای جلب شگفتی، توجه و تحسین مخاطبین خود تبدیل کرد. این منطق فاسد نتایج بسیار بدی برای جامعه ی انسانی به دنبال داشت. از جمله این که با همین منطق میلیون ها انسان به خاطر هوس ها و سرکشی های ستمگران خونریز به خاک و خون کشیده شدند و پاسخ هر اعتراضی با تمسّک به همان منطق هنرنما این بود که وقتی دروازه ی ورود انسان به زندگی بی قانون و بی حرمت است پس دروازه ی خروج او از این زندگی هم به همان دلیل و به همان اندازه بی قانون و بی احترام خواهد بود. همان منطقی که بستر تولد انسان ها را به پرده های هنر کشاند در ادامه پیکر بی جان او را بدون هیچ احترامی به خاک و خون کشاند.

حریف سفله در پایان مستی     نیندیشد ز روز تنگدستی

از جمله ی عواقب و اثرات تفکر "هنر برای هنر" افول جهان بینی های رئال و واقع گرایانه در غرب بود. کم شدن روز افزون رونق فلسفه به عنوان دانشی واقع گرایانه در محافل علمی غربی و رواج بی حد و مرز تفلسف هایی آکنده از تعارض و تضاد بنیان های فکری و عقلی غرب را دچار تزلزل و فروپاشی کرد. رفتار دوگانه ی مدعیان تکامل عقلی بشر در این میان جالب توجه بود که در کنار توجه افراطی به حقوق جسمی انسان نسبت به حقوق روحی او کاملا سهل انگار و بی توجه بودند. کسانی که یک داروی ساده را برای جسم انسان از هفت خوان آزمایش و تحقیق عبور می دادند وقتی به مسائل روحی و فکری انسان رسیدند آزادی مطلق و بی قید و بندی محض را توصیه کردند. همین دوگانگی رفتاری نظام فکری و عقلانی مکتب غرب را بیش از پیش در معرض تباهی و نیستی قرار داد.

مخبران را ز دلیل امساک است     گفته های همه شبهتناک است

نظام فکری اسلام ضمن احترام به آزادی هنر و شکوفایی حداکثری نبوغ اصالت را متوجه حیات معقول انسانی می داند و در همین راستا بررسی و تامل در تاثیرات سودمند و زیان آفرین هر هنری را امری لازم و منطقی قلمداد می کند که باید توسط متخصصین خبره و متعهدین آگاه صورت پذیرد. هنرشناسان آگاهی که علاوه بر تخصص فنی نسبت به زوایای مختلف حیات معقول انسانی آگاهی عمیق و نسبت به این آرمان مقدس تعهد کامل داشته باشند. متاسفانه عموم مخاطبین صرفا با عنایت به میزان جلب شگفتی درباره ی آثار هنری قضاوت و نسبت به آن ها اظهار تمایل می نمایند و با تاسف بیشتر در موارد بسیاری هنرمندان هم متاثر از مخاطبین سمت و سوی هنری خود را به طرف اقبال مخاطبین مایل می کنند و روی به مشتری طلبی و گیشه پروری می آورند و همین امر ضرورت توجه به دیدگاه اسلامی مبتنی بر اصالت حیات هدفمند انسانی در گفتمان هنر را بیش از پیش آشکار می سازد.

پی نوشت:
در این نوشتار بهره های بسیار زیادی از فرمایشات علامه محمد تقی جعفری برده شده است.
در همین راستا مطالعه ی تجلی شیدایی توصیه می شود. 

محمد عابدینی
 1392.1.17


خدا رحمت کند آوینی عزیز را که گفت و خوش گفت هنر تجلی شیدایی است. خوب خوانده بود دست هنر را و خوب فهمیده بود حرف دل شیدایی را. از کوهسار سرشت آدمی چشمه های متعدد و مختلفی به سمت دامنه های تجلی انسانی در جریان هستند که از این بین هنر از ارتفاعات عاشقی و شیدایی سرچشمه می گیرد و سزاوار نیست آن جلوه هایی را که از ریشه های غیر عاشقانه نشات می گیرند هنر و صاحبان این تجلیات را هنرمند بدانیم. این ممیزه ای بنیادین است که حتی تشابه فرم و محتوای ظاهری هم آن را کم رنگ نمی کند. هر اهل دل و معناشناسی تفاوت بین یک بیت شعر جوششی را با مشابه کوششی آن به روشنی درک می کند و جز برای شعر جوششی که از اعماق احساس عاشقانه و بلندای الهام شاعرانه پدید آمده است اصالت و شکوهی قائل نیست. زیرا همان طور که در پیشانی سخن نقل شد هنر قرار است تجلی شیدایی و عشق باشد نه فقط استادی و مهارت.

شیدایی در ذات خود جوششی نهفته را به همراه دارد که نه تنها خود هنر را مثل رودخانه ای پر شور به حرکت و جریان در می آورد بلکه روح و روان مهمان تجلیات عاشقانه ی خویش را نیز دچار تموج و خروش می کند و روح ساکن و روان راکد او را با خود به افق های متعالی هنرمند می برد. این جاست که رسالت هنر و شخصیت متعهد هنرمند خود را نشان می دهد و او آرمان های هدفمندش را به ساحت مخاطبان دلداده و هوشمند خویش عرضه می کند. و البته حرکت و جوشش در هنر مسافران خود را گاه به راه و گاه به بیراه می برد و مثل تیغه ای دو پهلو در دو مسیر متضاد قابلیت تاثیرگزاری پیدا می کند. مرز بین هنر متعالی و متعهد با هنر دنیازده ی مستهجن در همین راستا تعریف و هنرمند و هنرمندنما از هم تفکیک می شوند.

آن چه که پیش از جهتدار بودن و هدفمندی هنر باید مورد توجه قرار توجه قرار بگیرد جنس جوشش و حرکت در آن است. گذشته از ارزش گذاری جهت یا هدف هنر تشخیص حرکت اصیل و موثر از هیجانات گذرا و بی بنیان نکته ای هست که متاسفانه مورد غفلت قشر عظیمی از اهالی آستان هنر قرار دارد و این غفلت از روند تجلیات هنرمندانه ی آنان کاملا قابل مشاهده و تشخیص می باشد. آن چیزی که امروزه در دامنه ی تاثیرات هنر مصطلح در وادی های مختلف آن مشاهده می شود بیشتر ناآرامی های هیچان انگیز زودگذر و نامانا است تا تاثیرات عمیق و مانا و پایدار. علامه ی هنرشناس محمد تقی جعفری در بیان این نکته ی ظریف از مثالی دقیق بهره می برند. ایشان تاثیرات هنر امروز را در روان مخاطبان مثل به هم زدن آب یک حوض به تصویر می کشند که با اذعان به تحرک و تموج در آن بعد از مدتی اندک همه چیز به حال اول خود بر می گردد و در عمل تغییری در وضعیت حوض به وجود نمی آید.

تحسین و شگفتی مخاطب بعد از قرار گرفتن در معرض تجلی یک هنر مثل به هم خوردن آب حوض در مثال مذکور است که صرف نظر از التذاذ و تحسین برانگیز بودن آن مانایی و عمق و اصالت ندارد و نهایتا مخاطب را از نقطه ای که در آن قرار داشته قدمی به سمت هدف های متعالی بالا تر نمی برد. بدون تردید این نگاه به هنر و هنرمند متضمن هیچ اعتلا و شکوهی نیست و پایین ترین مراتب هنر و هنرمندی را به خود اختصاص می دهد. برای هنرمندی که عمر و نبوغ و حتی عشق خود را صرف خلق هنر خویش کرده است معامله ای زیان بار تر از این متصور نیست که در مقابل این سرمایه های ارزشمند فقط به شور و جوششی گذرا و شگفت زدگی و تحسینی احساسی از مخاطب خود بسنده و قناعت کند. به قول مولوی:

طالب حیرانی خلقان شدیم          دست طمع اندر الوهیت زدیم
در هوای آن که گویندت زهی          بسته ای بر گردن جانت زهی

یکی از نمونه های بارز این مقوله موسیقی است که به عنوان یکی از عناصر اثرگزار و موج آفرین در توده های انسانی همواره نقش ویژه ای در دنیای هنر ایفا نموده و از هنر های اصیل و موثر در حرکت معنوی و یا حداقل در تموّج درونی به حساب می آمده است. حال آن که نگاهی عمیق و دقیق به ماهیت تاثیر موسقی در روان انسان به روشنی آشکار می کند که تاثیر آن از نوع تهییج گذرا و به هم زدن لایه های روانی درون انسان می باشد که به خاطر شباهتش با حرکت معنوی عموما به عنوان یک عامل معنوی و عامل تغییر و رشد به نظر آمده است. حزن و بهجت ناشی از قرار گرفتن در معرض موارد خاصی از موسیقی با نگاهی دقیق و عالمانه و بدون تاثّر از فضای قالب در این زمینه تفاوت های آشکاری با حزن و بهجت اصیل دارند و بر خلاف نوع اصیل خود قادر به حرکت دادن مانای انسان از موقعیت فعلی خویش به سمت ایده های برتر نیستند و صرفا وی را دچار نوعی غلیان و ناآرامی درونی می کنند که گاهی با الهامت معنوی و تحولات درونی مورد اشتباه واقع می شوند.

آن چه امروز در سینما و رسانه و موسیقی و به طور کلی جریان هنری جهان دیده می شود بیشتر از آن که منشا حرکت های متعالی و ارتقاء معنوی و انسانی نسل معاصر شود صرفا به تهییج سطحی و بر هم زدن لایه های درونی انسانی می پردازد و به همین خاطر هست که با وجود حجم بالا و رشد کیفی و توسعه ی اثرگزاری آن ها حرکت عمودی و رشد چشمگیری در روند تعالی مخاطبین هنر رایج مشاهده نمی شود و بر عکس گاهی هنر و هنرمند به ابزاری در راستای کمرنگ شدن ارزش های انسانی و امتیازات الهی و ظرفیت های معنوی انسان تبدیل می شود. بی شک تامل در مطالب فوق ضرورت ورود طیف متدین و دین شناس و در عین حال آگاه به ماهیت و رسالت و تعهد هنر را به این دنیای رنگارنگ و پرهیاهو به روشنی آشکار می سازد.

محمدعابدینی
1391/12/20 


ب مثل بانو

سلام بانو

بانوی خیابان های شلوغ و پیاده رو های پر ازدحام

بانوی چهارراه های همیشه راهبندان و میدان های پر از ترافیک

بانوی هزار رنگ شهر های پر از هیاهو

یادش به خیر روز های ازل

وقتی خدا نقش تو را روی نگین خاک می زد

اوج هنرمندی خالقانه ی خویش را

در بند بند وجودت به تصویر کشید

و تو را مظهر زیبایی خودش قرار داد

و گوهر ناز را بر ابریشم سرشتت طلاکوبی کرد

قرار بود تو دردانه ی مخلوقات خدا باشی

قرار بود بهای یک لحظه دیدنت نرخ بازار خلقت را بشکند

قرار بود گنجی باشی که جز با رنج بسیار به دست نمی آید

قرار بود گران قیمت ترین جواهر قصر خدا باشی

و خداوند این گونه خواسته بود

و تو را با این قیمت روانه ی بازار دنیا کرده بود

اما امان از کاسب نما های تقلب کار دغل باز

که با نیرنگ های شیطانی شان

نرخ زیبایی های بی مثال تو را شکستند

و تو را از ویترین جواهر فروشی الهی بیرون کشیدند

و روانه ی چرخ دستی دستفروش های خیابان های ابتذال کردند

و تو چه ارزان فروخته شدی بانو

لبخند زیبای رضایت خداوندی بهای جلوه های تو بود

که آن را به چند نگاه یک بار مصرف آلوده و متعفن فروختی

و خداوند این گونه نخواسته بود

خداوند خواسته بود بهترین مرد های شهر

در آرزوی یک گوشه ی چشم تو

پاشنه ی درب خانه ات را از جا در بیاورند

ولی تو درب خانه ات را به روی هر نامردی باز کردی

و پیش از آن که کسی به سراغت بیاید

خودت به تمنای جرعه ای نگاه

به سمت خیابان های انحطاط روانه شدی

هزار رنگ و عشوه و فریب را

برای تکدّی سکه های کم قیمت تماشا به یاری طلبیدی

و با هر تار گیسویی که خداوند

برای بافتن فرش سعادت به تو امانت داده بود

دست تمنای خویش را

پیش چشم های هرزه ی زیبایی نشناس دراز کردی

اما من تو را خوب می شناسم بانو

تن به هزار زشتی هم که داده باشی

با یک گوشه ی نگاه به عرش مهربانی های الهی

و زیر سایه ی چادری به رنگ آسمان پر از رمز و راز شب

می توانی دوباره زیبا ترین مخلوق خدا شوی

می توانی دوباره بانو شوی

بانوی خوش حجاب

محمدعابدینی
1391/10/11


 

لبیک یا حسین

شب عاشورای حسینی ... خیابان ها شهر ما ... دسته های عزاداری در جنب و خروش ... صدای مرا می شنوی برادر؟ ... این هیاهو ... این صداهای جور و واجور ... این طبل های تو خالی ... این شیپورهای از نفس افتاده ... آیا اجازه خواهند داد صدایم به گوش تو برسد؟ ... آیا فرا تر از این ازدحام شلوغ طنین صدای امام شهیدت را می شنوی؟ خوب نگاه کن! آیا بین این همه گوش که پر شده اند از صدای طبل و شیپور ... گوشی شنوا پیدا می کنی تا صدای "هل من ناصر" امامت بدون لبیک نماند؟ 

ببین برادر! حافظه تاریخ پر است از ندا هایی که تا ابد در گوش بشریت طنین خواهند انداخت و بنی آدم هیچ گاه نخواهد توانست این ندا های حیات بخش را از یاد ببرد. کی بشر خواهد توانست ندای "این عمار" امیر المومنین (ع) را فراموش کند؟ تا انسان در این پهنه خاکی نفس می کشد جان عمار ها تشنه لبیک گفتن به این فراخوان فراتاریخی و فراجغرافیایی است. از همین قبیل است ندای هل من ناصر ینصرنی سید الشهداء (ع) که اختصاص به هیچ زمان و مکانی ندارد و مخاطبش همه انسان های آزاده در طول تاریخ و عرض جغرافیا هستند.

اندکی دقت در مفهوم نصرت و تعبیر لبیک جلوه ای بزرگ از مظلومیت سید شهیدان عالم و شهدای کربلا را برای ما نمایان می سازد.به طور کلی رهبران بزرگ همیشه برای حرکت خود اهداف و آرمان های مشخصی تعریف می کنند و پیروزی و شکست آن ها در ارتباط مستقیم با تحقق همین اهداف یا عدم آن ها رقم می خورد.اما هدف و یا به تعبیری صحیح تر اهداف ابا عبد الله الحسین (ع) چه بود؟ وقتی به وصیتنامه، سخنرانی ها، نامه ها و دیگر بیانات امام در طول این حرکت مراجعه می کنیم در می یابیم که احیای دین، احیای فریضه امر به معروف و نهی از منکر و احیای سیره همه جانبه ی نبوی از جمله اهداف امام و دیگر شهدای کربلا هستند.

حالا خوب نظر کن و ببین! چه کسی در صحنه نبرد عاشورا پیروز شد و چه کسی شکست خورد؟ همان طور که خود امام فرمود: "نصبح و تصبحون و ننظر و تنظرون اینا احق..." . اگر امروز در اقصی نقاط عالم طنین اذان و شهادتین بلند است محکم ترین دلیل است بر پیروزی قاطع حسین (ع).البته به نظر می رسد تعبیر بهتر این است که به جای تعیین پیروز این نبرد بگوییم این جهاد همچنان ادامه دارد و صحنه این جنگ بین حسینیان و یزیدیان همواره رو به سوی سلحشوران تاریخ گشوده است.مستند این ادعا این است که همیشه حسینیان هستند و همیشه یزیدیان هم حضور دارند و حسینیان به تاسی از سید و سرورشان هیچ گاه دست بیعت به یزیدیان نخواهند داد و به همین خاطر این جنگ تا همیشه ادامه خواهد داشت.

حال این ما هستیم و این انتخاب بزرگ همواره در مقابل ماست و دو راهی دنیا و کربلا همیشه پیش پای ما قرار دارد. لبیک به حسین و تمسک به حبل محکم الهی یا غرق شدن در منجلاب هوی و هوس این دنیای سخیف و در یک کلام پاسخ دادن به فرمایش امام آن گاه که به عبد الله بن عمر فرمود: "اتق الله یا ابا عبد الرحمن! و لا تدعن نصرتی".در این مرحله باید به این پرسش پاسخ داد که یاری حسین در چیست و چگونه می توان استنصار او را لبیک گفت. اما پیش از پاسخ به این سوال طرح یک نکته ظریف و مختصر ضروری است و آن این که در عالم واقع و حقیقت این امام نیست که محتاج یاری ماست. این ماییم که نیازمند یاری اوییم. مگر نه این است که او را سفینه النجاه خوانده اند؟ چگونه است که کشتی نجات خود نیازمند یاری باشد؟!

بله ... این ماییم که نیازمند دستگیری حسینیم و اگر او این ندا را سر داد نشان گر اوج اشتیاق او برای هدایت امت اسلام و یاری رساندن به جامعه اسلامی بود که بواسطه انحرافات وسیع و گسترده در همه جوانب آن در بستر احتضار حیات روحانی قرار داشت.صحبت بر سر شیوه یار امام بود. همانطورکه بیان شد هر رهبری از حرکت خود هدفی و یا اهدافی دارد و یاری رساندن به او در قالب گام برداشتن در راستای تحقق اهداف اوست و اهداف امام را هم که متذکر شدیم. اینک این ماییم و این آرمان حسین (ع). که اگر در امتداد آن قدمی برداریم بی شک در قیام حسین بن علی (ع) سهیم و شریک خواهیم بود و نام ما را هم در زمره سربازان عاشورا خواهند نوشت.

اما مع الاسف در اذهان عموم آنچه از شنیدن نام حسین و اباالفضل متبادر است فقط لب های تشنه است و خون های به زمین ریخته شده و دریغ از اندکی تامل و تفکر پیرامون این که این خون های مطهر به کدامین انگیزه و هدفی بر زمین ریخته شده اند و این لب های خشک و ترک زده به چه شوقی مدام جماعت اشقیا را تا آخرین لحظات مخاطب قرار می داده اند؟ دستان اباالفضل العباس (ع) به چه داعیه ای از تنش جدا شد؟ آن گاه که لحظه ای قرار می گیرد و چشم می دوزد به دست قلم شده اش بر روی زمین و با صدایی محکم ندا می دهد که: "و الله ان قطعتموا یمینی ... انی احامی ابدا عن دینی".

آری برادر! باب الحوائج در این کلام لفظ "ابدا" را بی هدف به کار نبرده است. یعنی درست است که او تا دقایقی دیگر جام شهادت را سر خواهد کشید ولی نام اباالفضل (ع) و مکتب عباس (ع) قرار است تا ابد از دین خدا حمایت کند و وای بر ما که در ایام محرم به نام اباالفضل (ع) علم مسیحیان را در کوچه و خیابان بلاد اسلامی بلند می کنیم و وای بر ما که چه دردی را بر قلب عباس بن علی (ع) وارد می کنیم. وای بر ما اگر روزی برسد که اهداف حسین (ع) و عباس (ع) را زیر پای دسته ها و مجالس عزاداری حسین (ع) و عباس (ع) ببینیم.

 همان طور که حتما به گوشت خورده است حسین (ع) تشنه لبیک بود نه آب. لب های نازنین حسین (ع) بلافاصله پس از شهادت به دستان پیامبر (ص) سیراب شد اما تشنگی او برای لبیک و برای هدایت امت پیامبر (ص) و برای تحقق اهداف بلندش همچنان باقیست. بانگ رحیل کاروان حسین (ع) همچنان جاریست. عبدالله بن عمر ها همچنان به سردی نفس می کشند. سایه شوم عبد الله بن زبیر ها همچنان بر دوش امت اسلام سنگینی می کند و شمر و ابن زیاد و عمر سعد و یزید و یزیدیان (لعنه الله علیهم اجمعین) همواره بر روی کره خاکی وجود دارند و در مقابل، حسین زمان امام منتظر (عج) همچنان منتظر لبیک ماست و وای بر ما و نامه های "آقابیا"ی ما که اگر بقول غزوه عزیز مهرشان فریب و خطشان کوفی نبود دوران غیبت این همه به درازا کشیده نمی شد و این است اشاره ای به ارتباط عمیق و وسیع مفهوم انتظار و عاشورا که در این مختصر مجال پرداختن بیشتر به آن نیست.

مهم این است که حسین زمان و حسینیان زمان را بشناسیم؛ به حسینیان ملحق شده و به یاری حسین عصر بپردازیم و در مقابل یزید و یزیدیان با همه گروه بندی های مختلف و همه جریان های متفاوتشان را بشناسیم و لحظه ای از جهاد در مقابل آن ها باز نایستیم که این مهم محقق نمی شود مگر با قدرت بصیرت که بتوانیم از ورای غبار فتنه های آخر الزمانی نور حقیقت را ببینیم و امام خویش را بشناسیم که پیامبر فرمود: "من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته جاهلیه"پس خوب دقت کن که انتظار مهدی موعود (عج) فقط با "آقابیا" گفتن نیست. باید آستین بالا زد و در راه اهداف حسین (ع) و اعتلای دین خدا تلاش کرد.

ذکر این نکته نیز برای فهم بهتر مطلب خالی از لطف نیست که دقتی اجمالی در بیانات امام در طول این نهضت روشن می سازد که پیام ها و سخنان کلیدی امام هیچ کدام محصور به حصار زمان و مکان نبوده اند و این ظرافت حتی در الفاظ امام نیز مراعات شده است. امام در استانداری مدینه خطاب به ولید بن عتبه می فرماید: "مثلی لا یبایع مثله!" سیدالشهداء (ع) خود را در مقابل وجود بی مقدار یزید قرار نمی دهد و با این عبارت هم حقارت یزید را جلوه می دهد و هم فراتاریخی بودن این پیام را به همگان نشان می دهد. یعنی در طول تاریخ و در پهنه زمین هر کسی که مرام حسینی داشته باشد با امثال یزید سر سازش نخواهد داشت و این یک اعلان جنگ همیشگی بین این دو مرام و مسلک تا همیشه تاریخ تلقی می شود. به نظر می رسد علت اهتمام ائمه به اقامه عزاداری برای سید و سالار شهیدان به صورت ویژه هم همین امر مهم و حیاتی باشد. زیرا اگر این مکتب بین جامعه اسلامی اشاعه شود و پیام حسین (ع) به خوبی برای مردم و عزاداران تبیین شود مجالس عزاداری تبدیل خواهند شد به بزرگ ترین مهد مبارزه با ظالمین زمان و پرچم جهاد و مبارزه همواره بر دوش سینه زنان و عزادارن و هیئتی ها به احتزاز در خواهد آمد.

به همین خاطر است که در هر برهه که هیئات و محافل حسینی در مسیر صحیح خود حرکت کرده اند و به ایفای رسالت عاشورایی خود پرداخته اند کانون بغض و کینه مستکبران و ظالمین جهان شده اند. علت روشن است. چون هدف امام شهید اقامه معروف ها و مبارزه با منکر ها است چنان چه خود می فرماید: "الا ترون ان المعروف لایعمل به و المنکر لا یتناهی عنه؟!"و یکی از بزرگترین مصادیق منکر همانا ظلم و استکبار و استعمار است آن هم در سطح جهانی و بین المللی و سینه زن امام حسین به واسطه تعهد خود نسبت به آرمان های امام هیچ گاه در مقابل این منکرات بزرگ ساکت و بی تفاوت نخواهد نشست.او هیچ گاه در مقابل اقامه معروف های بزرگ مانند اقامه صلاه و اقامه حدود الهی و اقامه حکوت اسلامی و گسترش ولایت الهی فقیه بی تفاوت نخواهد نشست و در راستای احیا و اقامه این معروفات لحظه ای از پای نخواهد نشست.

این ویژگی ها که اختصار بیان کردیم از نگاهی دیگر شاخصه های مفهوم بسیج و بسیجی نیز می باشند و اصولا یک بسیجی واقعی با همین خصوصیات و ممیزات تعریف می شود. یعنی یک عنصر فعال از جامعه که در مقابل مصالح و مفاسد جامعه خویش بی تفاوت نیست.اما یاری دین خدا و ولی خدا تا چه حدی؟ این را نیز باید از همسفران قافله حسینی آموخت آن گاه که جانشان را در مقابل چشمان امامشان فدا می کردند و باز از او می پرسیدند آیا ما به تکلیف خود عمل کرده ایم؟! و من و تو با کوله باری سنگین از ادعا نشسته ایم و در راه حسین قدم از قدم بر نمی داریم. آری ... راه حسین راه شهادت و جانبازی است و عافیت طلبان را کاری با حسین نیست که خود سید الشهداء فرمود: "فان من لحق بی استشهد" و یا آن جا که خطاب به اهل بیتش فرمود: "استعدوا للبلاء" آری ... هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله ...

محمدعابدینی
12/11/1389


فراسوی فراماسونری

آسیب شناسی نگاه رایج به پدیده ی شیطان پرستی

شیطان پرستی و فراماسونری در حال حاضر یکی از جنجالی ترین و پرمخاطب ترین موضوعات محافل فرهنگی و اجتماعی به شمار می آید و موضوع بسیاری از سایت ها و وبلاگ ها و مستند ها و پست ها به تحلیل این موضوع اختصاص یافته است. جذاب بودن و سطحی بودن این مسئله موجب شده است بسیاری از توجه ها به این سو منعطف شده و تحلیل گران این پدیده ها در عرصه های مختلف فرهنگی بخصوص فیلم و سینما کانون توجه قشر گسترده ای از نسل جوان قرار گیرند. توجه به این معنا که پایه و اساس تفکرات صهیونیستی و فراماسونری بر نماد گرایی قرار گرفته امری واضح و غیر قابل تردید است. ریشه یابی عناصر کلیدی بکار رفته در نماد های مشهور و معتبر جهانی و بررسی آن ها و ارتباطشان با هم به وضوح این معنا را تصدیق می نماید. ولی در این نوشتار سعی بر آن شده که گذشته از اذعان به وجود چنین مسائلی لایه ای دیگر از این مقولات مورد کنکاش و قرار بگیرد.

به عنوان مقدمه لازم به تبییناین مسئله است که واژه ی نماد از ریشه نمود و به معنای نمایش داده شدن می باشد و در نقطه مقابل تعمق و درون گرایی می باشد. تکیه زیاد و حتی افراطی تئوریسین های این تفکرات بر ایجاد و پروراندن نماد های رنگارنگ خود روشن ترین دلیل است بر فقدان عمق این جهان بینی ها و سطحی بودن آن ها. به عبارتی دیگر اگر این گروه ها از بسته ی محتوایی قوی و قابل دفاعی بهره مند بودند هیچ گاه نیازمند تمسک به این اباطیل رنگارنگ و نشانه های گوناگون نبودند. توجه به این آسیب خود می تواند جهت دهی خوب و متناسبی برای ذهن مخاطب در مواجهه ی هدفمند با این مقولات داشته باشد. یعنی تامل در این که بهترین استراتژی در برخورد با یک ایسم سطحی بی محتوای نماد گرا چیست؟

پاسخ نویسنده به این پرسش این است که مسلما با یک پدیده ی سطحی نباید بصورت سطحی برخورد شود مخصوصا زمانی که از مقوله به اصطلاح تفکر و اندیشه و جهان بینی باشد و لباس مکتب و ایدئولوژی را به تن بی محتوای خود پوشانده باشد. با چنین مسائلی باید به صورت عمیق و ریشه ای برخورد کرد. برخورد سطحی با آن ها دقیقا همان چیزی است که خود آن ها می خواهند و ادامه ی حیات آن ها وابسته ی به آن می با شد. یعنی توجه شدن به آن ها. همانطور که در ابتدای سخن بیان شد پایه ی نمادگرایی بر نمود و به تعبیری دیده شدن می باشد و توسل آن ها بر نماد ها قطعا با هدف انحراف توجهات از فقدان محتوایی بسته ی ایدئولوژیک آن ها می باشد. در چنین فضایی برخورد سطحی و نماد گرایانه با این پدیده خود بهترین راه برای ارتزاق آن پدیده و نجات ان از مهلکه ی بی توجهی به ان می باشد که نتیجه مستقیم این بی توجهی مرگ این تفکر خواهد بود.

دنیای نماد ها و محتواهای نمادین فراماسونری و صهیونیسم و شیطان پرستی در حقیقت زمین بازی این تفکرات بازی گونه است که بازی در آن ها با هر نتیجه ای که تمام شود باز هم به نفع آن ها می باشد. اندکی خود را به جای طراحان این بازی های شوم بگذارید و به روشنی ببینید که برگزاری جلسات نقد نماد های فراماسونری و نقد قیلمهای صهیونیستی از این زاویه ی نگاه و تبیین شیطان پرستی و نقش آن در جهان می تواند چقدر برای آن ها که به سبب فقر محتوا محتاج همین توجه ها و دیده شدن ها هستند مفید و حیات بخش باشد. امروزه بسیاری از جوانان از طریق برنامه ها و سایت ها و مستند ها و جلسات نقد شیطان پرستی و از طریق نماد ها و نه زیربناهای تفکراتی با این مقولات آشنا می شوند. البته برای جلوگیری از سوء برداشت همانطور که پیش از این هم گذشت لازم به تذکر است که وجود این نماد ها و هدفمند بودن آن ها در بسیاری از موارد - و نه همه ی موارد ادعایی - غیر قابل انکار است. اما صحبت بر سر این است که استراتژی مناسب در برخورد با این مقولات چیست؟

مع الاسف اکثر کارشناسان بجای آسیب شناسی مسئولانه و هدفمند به تحلیل های مخاطب پسند و پرده برداری از راز های نامطمئنی که هیچ سودی در دانستن آن برای مخاطب نیست روی آورده اند و با این رویکرد بذر سطحی نگری را در مزارع مستعد اذهان جوانان جامعه می کارند که این زراعت شوم خود بهترین زمینه را برای هجمه های گسترده تر و سنگین تر اندیشه های سطحی چون شیطان پرستی و امثال آن فراهم می آورد. در اطراف ما پدیده های زیادی وجود دارد و مسلما برخی از آن ها منفی و برخی مثبت هستند. اما صرف منفی بودن یک پدیده نمی تواند موجب مضر بودن آن برای جامعه باشد. به تعبیری دیگر هر پدیده ی منفی توان و قابلیت اضرار به محیط را ندارد و خیلی از همین پدیده های منفی زیر گام های بی توجهی و بی اعتنایی جامعه از بین می روند و فراموش می شوند. و در مقابل پدیده های منفی وجود دارند که به شدت باید مواظب آن ها بود و جامعه در تیررس مضررات و آسیب ها و آفت های ناشی از آن ها قرار دارند.

راهکار برخورد با هر دو دسته مشخص است.با دسته ی دوم باید در کمال احتیاط و در عین حال عدم تسامح و تساهل برخود به موقع شود و درمورد دسته ی اول باید به مفاد آیه ی (( اذا مروا بالغو مروا کراما )) عمل شود. دسته دوم را باید رد نمود و از دسته ی اول باید رد شد! توجه داشته باشیم که هر دو راهکار مذکور استراتژی هستند و هر کدام در جای خود در خدمت سلامتی فکری جامعه قرار می گیرند. فقط به عنوان یک مثال کوچک به سایتی اشاره می کنم که به صورت بسیار مبسوط و موشکافانه بررسی همین مسئله پرداخته بود و یکی از مهم ترین کشفیاتش را این گونه بیان کرده بود که دجال یک چشم دارد و در فلان سریال هم چند شخصیت وجود دارند که یک چشمشان پوشیده شده است!

نویسنده ی مکتشف در همین مرحله توقف نموده و نتیجه گیری را فراموش کرده که بر فرض قبول این تشابه و قبول هدفمند بودن و اتفاقی نبودن آن چه ثمره ی خاصی و چه تاثیری بر این کشف مترتب است؟ اصلا فرض می کنیم که تمامی عوامل آن سریال کارمند موصاد هستند و لژیونر رسمی هستند و تمام این نکات برنامه ریزی شده هستند. سوال بزرگ این است که چه تاثیر منفی و مخربی قرار است بر اثر این تشابه به ذهن مخاطب ساده دل  و از همه جا بی خبر ما القاء شود؟ تا کنون با خود فکر کرده ایم که این نماد ها چه کاری از دستشان بر می آید؟ پاسخ روشن است. هیچ کاری از دست آن ها بر نمی آید. تنها کاری که از دست آن ها بر می آید همانطور که گذشت دیده شدن و نمود پیدا کردن است که به لطف دوستان تحلیل گر به خوبی در حال رسیدن به این هدف هستند. پیشنهادی که این نویسنده ی کوچک به مخاطب ارجمند خود و این گونه مطالب و تحلیل ها ارائه می کند این است که به خوبی ببیند و مواظب باشد که از روی نا آگاهی در زمین دشمن بازی نکند.

نکته ای که رهبر عزیز انقلاب در سال های اخیر مکررا به آن اشاره می کنند بصیرت است. شناختن نماد ها نیازی به بصیرت ندارد و با بصر هم به ثمر می نشیند. باید به دنبال بصیرت و تعمق نگاه و فکر بود و این تعمق را با این گونه سطحی نگری ها قربانی نکرد. هر مطلب جالب و جذاب ضرورتا مفید و مورد احتیاج جامعه نیست. یادمان باشد که یک ایسم هیچ گاه با نماد هایش رواج پیدا نمی کند. بلکه عمق محتوای آن است که باعث فراگیر شدن آن می شود و با نماد نمی توان به جنگ نماد رفت. مرگ نماد در بی توجهی به آن و دیده نشدن آن است. به قول یکی از دوستان سایبری وای بر ما که با این بازی ها سر خودمان را گرم کنیم.

محمدعابدینی
1389/12/8


سکولاریسم برای همه

مکتب سکولاریسم یکی از مهترین نقاط عطف تفکر التقاطی غربی است که مضمون اصلی و غایت نهایی آن انزوای دین و عقب راندن ایدئولوژی فراگیر و همه جانبه ی الهی تا مرز های محدود زندگی فردی و شخصی می باشد. مکتب سکولار مبتنی بر چند پایه و نهاد نظری از جمله اومانیسم و لیبرالیسم و ماتریالیسم می باشد که ریشه یابی آن نهایتا به نفی عنصر تدین حتی در حصار زندگی فردی می انجامد. به این معنا که فرجام نهایی پایبندی به سکولاریسم با پایه ها و نهاد های نظری اش امحاء نقش کاربردی شریعت در حوزه ی اجتماع و حتی در حریم شخصی است

ارتباط غیر قابل انکار بین سکولاریسم و نتیجه عملی آن در جامعه غربی یعنی پروتستانیسم مسیحی گواه روشنی بر این مدعاست. کلاه بزرگی که مارتین لوتر ملحد در قرن نوزدهم میلادی بر سر تفکر اروپا گذاشت و مردم واخورده از ظلم کلیسای مستبد و زیاده خواه و منحرف را به شورش علیه اصل دین واداشت و از آن روح اعتراض (=پروتستانت) که در حقیقت داعیه مشترک مردم و دین بود ناجوانمردانه علیه خود دین سوء استفاده نمود. عجیب این که چند صد سال بعد و در ام القرای اسلامی تفاله های تفکر پوسیده ی لوتر از دهان هاشم آغاجری در همدان ایران اسلامی در آمد که به اصطلاح مجعول پروتستانیسم اسلامی اشاره نمود.

وی با جعل این اصطلاح سه نکته را به صورت ضمنی ولی آشکار و روشن مطرح نمود: اول اینکه حوزه و روحانیت و زعمای دین و در صدر آن ها ولایت فقیه به منزله کلیسا و کشیش های ظالم و مستبد قرون وسطی در اروپا هستند و به نام دین ولی به کام خویش حرکت می کنند. دوم این که خود را مشابه نقشی که لوتر در اروپا ایفا کرد به عنوان مجدد و پاشنه ی آشیل چرخش و تحول تفکر اسلامی سیاسی در عصر حاضر و قلمرو اسلامی معرفی کرد.  و سوم این که راهکار خود برای گذار از این مرحله تلخ و راه درمان این آسیب بزرگ را سکولاریزه شدن جامعه بیان نمود و به تعبیری راه حل را در عزل دین از مناصب اجتماعی و سیاسی معرفی نمود.

مبنای لوتر و آغاجری در ارائه ی این دیدگاه اعتقادشان به عدم صلاحیت و کفایت دین در اداره اجتماع و به طور کلی دخالت در حوزه سیاست بود. پر واضح است که در صورت ریشه یابی این نظریه و مبناهای آن به این نکته خواهیم رسید که همان دلیلی که دلالت می کند بر عدم صلاحیت دین برای حضور در اجتماع به همان صراحت و ظهور دلالت خواهد کرد بر ناشایستگی دین برای حضور موثر در زندگی فردی. زیرا همانطور که زندگی فردی از زندگی اجتماعی قابل تفکیک نیست منشا اثر بودن دین نیز در این دو حیطه غیر قابل تفکیک است و لذا نفی یکی مستلزم نفی دیگری می باشد.

ذکر این مطالب برای این بود که بدانیم هجمه سکولاریسم به موجودیت و موثریت دین در مرزهای زندگی شخصی متوقف نمی شود و این ایسم با اصل موجودیت و ماهیت دین در ستیزه می باشد. اگر هم در ظاهر آشتی و سازشی بین این تفکر و دین در برخی مقاطع زمانی و مکانی دیده شده و می شود بخاطر این است که دین گاها از ماهیت خود خارج شده و هویت مجعول و انحرافی پیدا کرده است. مثل مسیحیت امروز که در اثر سلب بسیاری از مضامین اساسی و کلیدی آن به طور کلی از حیثیت اولیه خود که مسلما غیر قابل جمع با سکولاریسم است فاصله گرفته و شاهدیم که با این مکتب بر سر یک سفره نشسته اند.

حال دو سوال اساسی در هر ذهن آزاده ای باقی می ماند که غرض از نوشتن این سطور ایجاد آن ها در ذهن مخاطب محترم است. اول این که آیا واقعا در جامعه هایی که مهد تفکر سکولاریسم هستند دین به طور کل از سیاست جداست؟! البته منظور از دین در این سوال معنای عام دین یعنی مکتب و جهان بینی است. حقیقتا سیاستمداران غربی ایدئولوژی های منحرف خود را در سیاست و اجتماع دخالت نمی دهند؟ صرفا به عنوان مثال نقض اگر این گونه است چرا منع از حجاب تبدیل به یک سیاست فراگیر در جامعه غربی شده؟

چرا مبارزه با اسلام حتی در محدوده زندگی های شخصی بصورت اسلام ستیزی یکی از سیاست های اعمالی مشترک در همه دول غربی می باشد؟! سوال این است که آیا به نظر شما مخاطب فهیم و باریک بین تیغ سکولاریسم فقط متوجه دین مبین اسلام به عنوان تنها دین مبرای از انحراف های شیطانی نیست؟ این اولین مسئله که چرا فقط اسلام در معرض حملات سکولاریسم قرار دارد. و دوم این که اگر قرار است تفکیک حوزه ها و حیطه ها باشد چرا فقط در مورد دین باید این قضیه جاری شود؟! چرا سیاستمداران غربی همانطور که حوزه دین را از سیاست جدا می دانند حوزه هنر، علم، اقتصاد را از سیاست جدا نمی دانند؟! چرا پیکان سکولاریسم فقط و فقط متوجه دین است و در سایر حوزه ها سیاست بی شرمانه در خمیرمایه ی هر تز اقتصادی و سیر فرهنگی و پدیده ی هنری و فضای علمی دخالت و تحکم می کند.

امروزه در مهد سکولاریسم اغلب قریب به اتفاق مقولات و حوزه ها تحت تاثیر و حکومت سیاست هستند و سیاستمداران هستند که خط مشی همه حوزه ها را تعیین می کنن. به عنوان مثال می تون به سینما و مصداق بارز آن یعنی هالیوود اشاره کرد که چون مومی در دست سیاستمداران است و امکان ندارد محصولی از این کارگاه عظیم اصطلاحا هنری بیرون بیاید و در دل خود رسالت سیاستمداران بی هنر غربی را به دوش نکشد به نحوی که در بسیاری از موارد بعد هنری و فنی آن ها تحت تاثیر بعد غیر اصیل سیاسیشان قرار می گیرد.

در دنیای امروز هالیوود از موثرترین و گوش به فرمان ترین سربازان جبهه سیاسی مستکبرین غرب نشین به حساب می آید. خلاصه این که اگر قرار بر سکولاریسم است پس سکولاریسم برای همه ادیان و همه مکاتب و همه ایدئولوژی ها . و این که اگر قرار بر سکولاریسم است پس سکولاریسم برای همه حوزه ها و حیطه های مختلف: سکولاریسم هنری، سکولاریسم اقتصادی، سکولاریسم فرهنگی و سکولاریسم علمی ... و در یک کلام: سکولاریسم برای همه!

محمدعابدینی
1389/12/6


محمد عابدینی

هزار و چهارصد و سی و سه سال پیش انسان به مقامی رسید که شایستگی دریافت کامل ترین، جامع ترین و متعالی ترین نسخه برنامه ی زندگی را به دست آورد. برنامه ای عملی، اعتقادی و اخلاقی که ضامن خوشبختی و سعادت انسان در دنیا و آخرت شد. آن هم در مرحله ای از رشد همه جانبه ی تفکر و تمدن بشری. دین مبین اسلام متولد شد و در عمق تاریکی ها و به عبارتی بهتر تشنگی های نسل بشر پا به عرصه ی زندگی فردی و اجتماعی گذاشت. دست انسان را گرفت تا با کمک و راهنمایی و کمک خویش او را به قله های سعادت در دنیا و آخرت نائل کند. انسان در آن عصر به مرحله ای از رشد و تکامل رسیده بود که تعالیم ادیان قبلی عطش روزافزون وی را برطرف نمی کرد. وی به سطح نوینی از فرهنگ و تمدن رسیده بود و خداوند به پاداش این ارتقاء، مترقی ترین دستورالعمل خود را به سان جرعه حیات بخشی از آب زلال به روح تشنه ی وی اهداء فرمود. برنامه ای که تعالی و ترقی آن بشر را تا پایان دهر و تا قیام قیامت از هر مکتب و مذهب و مسلکی بی نیاز ساخت به گونه ای که هیچ مکتب و ایسمی تا کنون نتوانسته و بعد از این نیز نخواهد توانست به رقابت با عمق، غنا و تعالی آن بپردازد. اسلام بخاطر غنای بی حد خود توانسته در این دنیای متغیر و رو به رشد به خوبی از عهده ی اشراب این انسان تشنه برآید و تعلیم و تربیت انسان را به نحوی شایسته بر عهده بگیرد. هزار و چهارصد و سی و یک سال پیش ظرف گوش بشری به این ظرفیت و لیاقت رسید که خداوند زلال آیات وحی را در مجاری آن جاری سازد و به سبب آن روح و جان و جسم آدمی را تطهیر نماید و وی را از صهبای آن سرمست نماید. این امر باعث شد به یکباره جهشی عظیم در منحنی رشد و اعتلای بشر رخ دهد و در خلال همین جهش بزرگ ستاره هایی بی همتا در آسمان ظلمانی دنیا درخشیدن گرفتند. و اما اکنون بعد از هزار و چهارصد و سی و یک سال و بعد از رشد چشمگیر خانواده ی اسلام در جهان و توسعه ی معارف مختلف دینی در همه ی ابعاد بسیار به جاست که اندکی درنگ کنیم و نظری در احوال خود کنیم و ببینیم که آیا علاوه بر حضور اسلام در همه ی عرصه های فردی و اجتماعی – و لو به صورت ظاهری – آیا بذر اسلام در قلب و جان ما نیز جوانه زده است؟ آیا شکوفه های ایمان از شاخسار قلوب ما سر در آورده اند؟ اینجاست که یاد آن  آیه ی شریفه می افتیم که خداوند متعال می فرمایند: قالت الاعراب آمنا قل لم تومنوا و لکن قولوا اسلمنا و لما یدخل الایمان فی قلوبکم (حجرات 14). دین بیشتر از آن که بیرونی باشد امری درونی است و باید از درون انسان شروع به حرکت کرده و به دنیای بیرون او سرایت کند. یعنی مسیر حرکت دین از جوانح به جوارح است. پس در میان هیاهوی این دنیای شلوغ هر از گاهی سری هم به گلدان قلب خود بزنیم و مواظب این نهال مقدس و ظریف باشیم تا خدای نکرده در کوران هواها و هوس ها خشک نشود که اگر این اتفاق بیفتد جلوه های خارجی و اجتماعی آن هیچ سودی نخواهد داشت.

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم



روی خاکش که پا می گذاری بیشتر حالِ بال زدن داری تا قدم زدن ... انگار پاهایت غریبی می کنند روی این خاک ها که جبروتشان آسمان ها را به سخره گرفته است ... صورت که بر خاکش می گزاری نبض فرزندان دست نایافتنی خمینی در گوشِ جانت می پیچد و قبرستان باستانی بشریت را به مهمانی باشکوهِ جلوه های حیاتِ معنوی انسان می برد ... شاید این خاک ها روزی قدم گاه خورشید هشتم بوده اند که بعد از قرن ها فراق و فاصله در بزم آسمانی کربلای پنج این خون های پر از حرارت این گونه با اشتیاق به معراج بلند این دشت پرواز کرده اند ... شاید این جا شلمچه باشد ... 

می گویند خاکش خاک نیست ، طلاست ... بی راه هم نمی گویند ... کم نبودند آدم هایی که قرار بود بعد از سی سال گوشه ای از یک گورستان متروک قبرشان هم بازفروش شود ... اما به یُمنِ اکسیرِ جاودانی عشق که در آسمانِ آبی ولی پر از دود و آتشِ طلائیه موج می زد ، مسِ وجودشان در عریشه ـی سه راهی شهادت با حرارتِ کیمیای سرخِ گلوله های بدر و خیبر طلا شد و هنوز هم که هنوز است جانِ شیدا و حسرت زده ی رفیقانشان را در دلِ این بیابان ها به جستجوی استخوان های سحرآمیزِ خود می کشانند ... شاید این جا طلائیه باشد ...

نامش را گذاشته اند اروند ... یعنی تیز و تند ... وحشی هم صدایش می کنند ... یک ساعت هم اگر در چشمان آبی نافذش خیره شوی باور نمی کنی پشتِ این صورتِ آرام دلی آن چنان پر خروش و متلاطم داشته باشد که حتی خیالِ بعثی های فاو نشین را از پیشانی بند های سبز و سرخ آسوده کرده باشد ... هنوز داری با بهت نگاه می کنی به پهنه ی این رودِ دریانشان و با خودت فکر می کنی والفجر هشتی ها چه رمزی را در گوش پاسبان های طوفانی دژِ اروند زمزمه کردند که این گونه رام و آرام راه را بر سپاهِ موسای آخرالزمان باز کردند ... شاید رمزِ رزمشان یا فاطمة الزهراء بوده باشد ... شاید این جا اروند کنار باشد ...

روی یک بلندی می ایستی ... دستت را سایبان چشمت می کنی و یک دلِ سیر نگاه می کنی این تنگه ی مجاورِ هور و غیر قابلِ عبور را  ... هر چقدر بیشتر با ذهن زمینی ات کلنجار می روی بیشتر درمانده می شوی ... شاید همین باتلاق ها بودند که پرستوهای فتح المبین و طریق القدس را وادار کردند بال های شهادتشان را باز کنند و بدن های پاکشان را برای من و تو به یادگار بگزارند ... شاید قرار باشد عطرِ بال و پر زدن های آن ها امروز پاهای سنگین و خاک خورده ی ما را به یاد پرواز بیاندازد ... شاید این جا تنگه ی چزابه باشد ...

هر چقدر هم که محکم ایستاده باشی باز هم زانوانت سست می شوند در برابر شکوهِ مردی که جبروتِ موهوم تگزاس و برِکلی را در نیمه شب های عرفانی این سنگر های خاک آلود و این نبرد های نامنظم به بازی گرفت ... چقدر دلت می خواهد آقا مصطفا دستت را بگیرد و تو را هم به معراج نقاشی هایش ببرد و از آن بالا بالاها حقارتِ مظاهر فریبنده ی دنیا را نشانت دهد ... شاید این جا قراری بوده برای هم آغوشی چمران با محبوبِ همیشگی مناجات های عرفانی اش ... شاید این جا دهلاویه باشد ...

یک چهار دیواری که خاکش عطری دارد متفاوت از هر جای دیگر ... این جا انگار باران غربت باریده است ... این جا هفتاد پرستوی شیدا را بی هیچ سر و صدایی به خاک و خون کشیده اند ... وقتی ماجرای پر کشیدنشان را می شنوی اشک هایت مجال نمی دهند و صحن چشم هایت را بارانی می کنند ... دلت می خواهد یک دلِ سیر گریه کنی سیدمحمدحسینِ مظلوم و دوستان غریبش را ... و خدا لعنت کند بنی صدر را ... شاید این جا مسافرینِ جامانده ـی پروازِ کربلا فرودگاهِ هویزه را برای عروجِ سرخشان انتخاب کرده بودند ... شاید این جا شنی تانک های بعثی میراثخوارِ نعلِ اسب های لشکریان عمرِ سعد شده بودند ... شاید این جا هویزه باشد ...

ده سال پیش اگر این جا را دیده باشی دشتی بود پر از خاک و باد و چند خاکریز که نشانی بود از نبردی سخت در سال های جنگ ... جایی در دلِ آن دشت چند قبرِ خاکی می دیدی مثلِ قبرستانِ بقیع که چند پرچم و چفیه سایبان روز های داغش بودند ... می گفتند مردان رزمِ رمضان این جا غریبانه روی زمین افتادند و پر کشیدند ... امروز بعد از ده سال این جا نه آنقدر خلوت است و نه آن قدر ساده ... ولی غربتش همان است که بود ... شاید این جا پاسگاه زید باشد ...

حسینیه ی شهید محمودوند را نباید فراموش کرده باشی ... سه سال قبل را می گویم ... یادت هست که کبوترهایی گمنام پیچیده در کفن هایی سپید با آن قامت های کوچکشان چگونه یکباره قامتِ بلندِ نفس های سرکشمان و بغض های فرو خفته یمان را شکستند و دلمان را هوایی آرمان های زیبایشان کردند ؟ ... یادت هست شانه های آن نوجوانی را که چگونه مثل پدرهای فرزند از دست داده بالا و پایین می رفت و دلتنگی های کودکانه ـی خود را هق هق گریه می کرد ؟ ... شاید این جا آشیانه ـی سیمرغ های طلایی این دنیای سوخته باشد ... شاید این جا معراج شهدا باشد ...

و اما این جا ... این جا که حسرت زدگان عاشورا در معراج رمل های روان خود را به قافله ـی سیدالشهداء که در امتداد زمان ها جاری است رساندند ... این جا روزی عده ای دلداده و شیدا آنقدر با دست های حسرتشان رو به عرشِ حسینی قنوتِ اشک گرفته اند که خداوند کربلا را زیر پاهایشان پهن و عاشورا را در دقیقه هایشان جاری کرد ... آن قدر صدای رسا و صادقانه ی "یا لیتنا کنا معکم"شان در صحرای خشک و داغ طنین انداخت که خدا لب های خشک و ترک خورده شان را با کیمیای عطش سیراب کرد ... این جا گودی قتلگاهِ کربلا دروازه های خود را به روی چشم های خیس و بی رمقِ این پروانه های بال و پر سوخته باز کرده بود ... شاید این جا فرشتگانِ خدا معنای "انی اعلم ما لا تعلمون" را به چشم دیده باشند ... شاید این جا دوربینِ آوینی فریمی به پهنای صحنه ـی پرواز او سراغ نداشت ... شاید این جا فکه باشد ...

شاید این جا طنینِ گلوله ها و توپ ها و خمپاره ها که هنوز در گوش دشت ها و خاکریز ها و تپه ها و رمل ها و موج ها جریان دارد قرار است ما را از این خوابِ کهنه و غبار گرفته مان بیدار کند ... شاید این جا ارواحِ طیبه ـی شهیدان قرار است سیبِ غفلت ها و روزمرگی ها را از دستانِ آدم ها و حوا ها بگیرد ... شاید این جا دستانِ از خاک بر آمده ـی شهید قرار است دست انسانِ حیرانِ آخرالزمان را در دستان امام زمان (عج) بگزارد ... شاید این جا پر طنین تر از هر جای دیگر قرار است زمزمه ی "هل من ناصر ینصرنی"سالار شهدا در گوش های کم شنوای ما آسفالت نشین های شهرزده بپیچد ... شاید این جا دار القرار بی قرارانِ شیدای شهادت باشد ... شاید این جا کربلا باشد.

پی نوشت
شاید کربلای من و تو را در کوچه ها و خیابان ها و خانه ها و مدرسه ها و دانشگاه ها و حوزه ها و اداره هایمان گسترانده باشند ... شاید کربلای من و تو را در پهنه ـی ال سی دی هایمان گسترانده باشند ... شاید کربلای ما همین جا باشد ... و این دکمه های خاموش که در دشتِ کیبردمان آرام نشسته اند تیر باشند و تفنگ ... نیزه باشند و شمشیر ... حالا خوب نگاه کن و ببین در کدام جبهه داری شمشیر می زنی و رو به کدامین سو نبرد می کنی ؟ ... شاید وبلاگ نویسی حسینی باشی و شاید.....

محمد عابدینی
1391/1/5


 

سیب خیال

گاهی دلت می خواهد دست هایت را به آسمان بلند کنی و خدا را شکر کنی به خاطرِ این که رادیوی ماشینت دکمه ی آف دارد و وقتی دیگر کارد به استخوانت رسید و از حرف های صد من یک غاز مجریِ بیکارِ آن جانت به لبت رسید می توانی به جای این که با یک فروند قفلِ فرمان پنلِ پخشت را معدوم کنی با لمس کردن نوکِ انگشتِ سبابه ات با کمال ظرافت و لطافت صدایش را از بیخ و بن ریشه کن کنی و خودت را به خانه برسانی و لب تابت را باز کنی و همه ی درد دل ها و گلایه ها و بد و بیراه هایت را بچینی سر سفره ی وبلاگت و از دوستانت دعوت کنی تا در این مصائب شریکِ غم هایت باشند! به گمانم غلظتِ دراماتیکِ حرف هایم مقداری زیاده از حد شد ولی باور کنید این روز ها خیلی حرص خوردم از دست این رسانه های فرهیخته و فرهنگساز! چهارشنبه سوری در راه است و باز هم باید بنشینیم و دست هایمان را بگذاریم زیر چانه مان و یک دلِ سیر تماشا کنیم این تیاترِ صدا و سیما را راجع به این برنامه ی اسفبار آخرِ سال. اسمش را گذاشته اند فرهنگسازی ولی نه این کاری که می کنند ساختن است و نه آن چیزی که می سازند فرهنگ.

تعارف که نداریم. الحمدلله از کسی هم که جز خدا ترسی نداریم. (البته جز همسرِ مکرمه!) لذا صاف و پوست کنده می گوییم که این چیزی که شما نامش را گذاشته اید چهارشنبه سوری از ریشه و بنیان باطل و غلط و خرافه هست و این که یک ملتی چند قرنی آن را به جا می آورده اند هم هیــــــــــــچ اعتبار و ارزشی به آن نمی افزاید. مگر نه این که هر وقت پیامبران بزرگ الهی هم مردمشان را از اباطیل و خرافات بر حذر می داشتند آن مردم نسبتا ناشریف هم در پاسخ می گفتند وااااا ! این چه حرفی است حاج آقا ... این کاری است که پدران و پدارنِ پدارن و پدرانِ پدرانِ پدارنِ...ِ ما انجام می دادند و با خودشان فکر می کردند حالا چون آن پدرانِ فرهیختیشان یک... کاری! را انجام می داده اند دیگر آن کار هر چقدر هم که منافی و معارض با بدیهیاتِ عقلی و انسانی باشد دیگر لازم الاجراء است و هر که آن را ترک کند به کلی از کسوتِ بشریت و انسانیت و تمدن مخلوع می شود.

گذشته از این که وقتی هم به نیاکان و اسلافِ خود مراجعه می کنیم و یک آمارِ سرانگشتی از آن ها می گیریم چهار تا آدم حسابی و فرهیخته را هم به زور می توانیم در بینشان پدا کنیم که اهل این بساط جاهلانه بوده باشند. باز هم لـــذا توصیه می شود وقتی می خواهی بگویی این رسمی است که از گذشتگانِ ما به ما ارث رسیده است یک تفصیلی قائل بشوی بینِ گذشتگانِ عاقل و گذشتگانِ نه چندان عاقل و بعد بنشینی چرتکه بیاندازی که چند تا از اون گذشتگان که این ارث را برای ما به یادگار گذاشتند از عقلای قوم بوده اند و چند تایشان از دسته ی دوم. این ها را گفتم چون خیلی حائز اهمیت است که بدانی وقتی یک مسئله ای از ریشه باطل و غلط بود نتیجه اش هم می شود همین ناهنجاری هایی که دیگر حال همه را حتی همین خرافه پسندان و خرافه پرستان را هم به هم زده است و این آخرِ سالی برای کسی دل و دماغ باقی نگذاشته است. این مَثلِ معروف را شاعر برای همین جا ها به رشته ی نظم در آورده است که: خشت اول چون نهد معمار کج / تا ثریا می رود دیوار کج. حالا هی تو بیا و بالای این دیوار کج را درست کن. خب معلوم است که راه به جایی نخواهی برد و چاره ای نداری جز این که تیشه را به ریشه بزنی و این انحراف و کجی را از بیخ و بن اصلاح کنی.

حالا با این مقدمات رادیو را روشن کن. تقریبا فرقی هم نمی کند که مهمان چه برنامه ای باشی. آن چیزی که از زبانِ اغلبِ این مجری های متشخص و با فرهنگ و اصیل و سنت شناس و فرهیخته می شنوی حرف های پوچی است در تحلیل تاریخی و ریشه یابی فرهنگی رسم زیبای همین چهارشنبه سوریِ پدرسوخته! از حلقومِ رسانه ی ملیِ جمهوری اسلامی می شنوی که این یک سنتِ شایسته و زیباست که مردم در طیِ مراسمِ شاد و قشنگی از روی شعله های آتش می پرند و می گویند:... ببخشید... می فرمایند سرخی تو از من و زردی من از تو!!! معذرت می خواهم ... می شود زحمت بکشی و بگویی ما الان دقیقا در چه قرنی داریم به سر می بریم؟! این حرف های شرک آلود و جاهلانه را که ما n سال پیش و قبل از طلوعِ خورشید اسلام هم می زدیم. دیگر چه کاری این همه زحمت و مقاومت و جهاد و انقلاب و جنگ و غیره برای حفظ این دین و این آئین؟ انگار چهارشنبه های آخر سال مردم یک پِلی بَک می زنند به همان عصرِ جاهلیت و آتش پرستی و فیلشان دوباره یاد همان هندوستان را می کند. صدا و سیما هم که این وسط خودش می شود وزارتِ فخیمه ی فرهنگ و ارشاد آتش پرستی و خرافات.

تلویزیون را هم که روشن می کنی مدام تصویرِ پسرانِ سوخته را می بینی که علیرغم شایسته بودنِ این رسم پسندیده که اجدادِ خدابیامرزمان برایمان به ودیعه گذاشته اند در اثر مراعات نکردن نکاتِ ایمنی دچارِ سانحه شده اند. یک وقت خدای نکرده به مخیله ات خطور نکند که ما در این نقطه دچار خلا فرهنگی و فکری هستیم ها. نه! سنت ها را باید حفظ کرد. حتی اگر سنت بی ارزش و شوم و تلخی مثل چهارشنبه سوری باشد. در عوض به جای فرهنگسازی فکری و بالا آوردن سطح فرهیختگی جامعه با نشان دادن چهره های سوخته و چشم های نابینا شده مردم را از خطر آتش می ترسانیم و لابد پیش خودمان هم فکر می کنیم که این ترساندن یعنی فرهنگ سازی و لابد باید تابلوی صدا و سیما را هم بر دارند و جایش یک بیلبودِ بزرگ بگذارند که رویش نوشته باشد کارخانه ی فرهنگسازی!

نه برادر من! این ره که تو می روی به ترکستان است. این بذری که تو داری امروز با لیِبلِ فرهنگسازی و سنتِ نیاکان و رسمِ پدرانمان می کاری میوه اش می شود همین چیزی که مجبور می شوی پلیس و اورژانس و آتشنشانی هایت را در حال آماده باش قرار دهی تا بلکه دو تا جوان کمتر مثل ذغال بسوزند و از آن بد تر خسارت های فکری و معرفتی است که نه پمادی برای درمان آن در داروخانه های شما پیدا می شود و نه زخم هایش به این زودی ها التیام پیدا می کند. این مرض را باید از ریشه علاج کرد و این دندانِ فاسد را باید کند و دور انداخت. به امید روزی که در آتش های چهارشنبه سوری هایمان همه ی خرافات و اباطیل و انحرافات و جهالت هایمان را بسوزانیم.