سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب خیال

چندیست زیارت حرم می خواهم
از فاطمه احسان و کرم می خواهم

چندیست قدم زدن به عشقت بانو
در طول خیابان ارم می خواهم

از دست کریم تو هزاران حاجت
یک یک به ازای هر قدم می خواهم

لبخند و سُرور و عشق و شیدایی و مهر
حتی شده گاهی از تو غم می خواهم

حالا که تو بانوی کرامت هستی
من نعمت بی حد و رقم می خواهم

این جا حرم دل است و من از بانو
توفیق حضور دم به دم می خواهم

وابسته به حجم ظرف ایمان من است
گاهی چه زیاد و گاه کم می خواهم

سوهان که به جای خود... ولی از بانو
یک ظرف پر از نبات هم می خواهم

محمد عابدینی
1393.6.1


تردید دارد خنجرت... انگار کُند است
حتما... وگرنه آدرس بسیار رُند است

خنجر بکِش... اما حواست جمع باشد
در امتداد حنجرم یک پیچِ تند است

عاشق کشی رسوا شدن دارد همیشه
فردا همین اقدام تو تیترِ لوموند است

دستت به جیبت می رسد با این تورم؟
می دانی اصلا پولِ خونم چند پوند است؟

ایکاش خود تردید می کردی نه خنجر
تردید دارد خنجرت... انگار کُند است

محمد عابدینی
1393.5.31


سنگین تر از مصیبت تو درد و داغ نیست
وقتـی که روی قـبـر تـو حـتـی چراغ نیست

مـسـت انـد از سـبـوی کـلامـت زراره ها
سروی به امتداد تو در طول باغ نیست

پـر می کشد کبوتر احساس من ... ولی
جـز بـر فــراز گــنـبـد تـو اشـتیاق نیست

حـل می شود شـبـانه مـعمای بغض ها
راهی برای رد شدن از این فراق نیست

در بارگاه خاکی تو غربتی است که
حتی میان سوریه... حتی عراق نیست

..........

مـثل عـلـی مـسافر این کوچه ها شدی
ایـن مـثـل مرتضی شدنت اتفاق نیست

محمد عابدینی


من عاشقم... باور نداری حالِ من را؟
حافظ بیاور تا ببینی فالِ من را

حرفِ مرا باور نداری؟... مشکلی نیست
از چشم های خود بپرس احوالِ من را

یک عمر در خود ریختم... یکباره امشب
عشقت به حرف آورده طبعِ لالِ من را

تو آسمان بودی و با سحرِ نسیمت
لبریز از پرواز کردی بالِ من را

مالِ خودت کردی تمام عمرِ من را
هر روزِ من... هر ماهِ من... هر سالِ من را

دستانِ تو باید مرا یک روز می چید
حتّی همین تک بیت های کالِ من را

محمّد عابدینی
1393.5.29


نگذار زبان غزلم بسته بماند
حیف از دل این بغض که نشکسته بماند

تا کی بنشینم سر راهت و نیایی؟
تا کی به هوای تو دلم خسته بماند؟

نبضم شده پژواک تپش های تو... بگذار
نبضم به تپش های تو وابسته بماند

با چشم سیاهت دل پرهیزگر من
انگار محال است که وارسته بماند

بگذار نگویم... نسرایم... ننویسم
بگذار که این مسئله سربسته بماند

پیوسته سرش گرم اشارات و نظر هاست
هیهات که ابروی تو پیوسته بماند

تقدیر مرا از ازل این گونه نوشتند:
همواره به گیسوی تو دلبسته بماند

محمد عابدینی
1393.5.7


اصلا این ماه عجب حال و هوایی دارد
رمضان در دلِ خود کرب و بلایی دارد

کامِ خشکیده و لب های ترَک خورده ی ما
در تبِ روضه ی تو شور و نوایی دارد

پای سجّاده ی اِحیا و مناجات و سحر
جز ولای تو دلِ ما چه دعایی دارد؟

بار ها عهد شکستیم و تو با ما ماندی
چه کسی جز تو چنین مهر و وفایی دارد؟

مال و جان؟... همسر و فرزند؟... قبول است آقا
کربلایی شدنِ ما چه بهایی دارد؟

دست می گیرد و دل می برد و می بخشد
این حسین کسیت که این گونه عطایی دارد؟

گوشه ی مسجدمان عطر عجیبی پیچید
مجلسِ روضه عجب حاشیه هایی دارد

دلمان لک زده یک بار زیارت برویم
دلِ غمدیده ی ما نیز خدایی دارد

با لبِ تشنه و در گرمی ظهرِ رمضان
بردنِ نامِ تو آقا چه صفایی دارد

محمّد عابدینی
1393.5.2


رفت و به پشت سر نگاهی هم نینداخت
من ماندم و یک شاه و کیش و مات و یک باخت

بالای تخت احتضارش ماندم اما
سهم مرا از ارث عشق خود نپرداخت

یک عمر عشقم را به پایش ریختم... او
یک عمر روی نعش احساسات من تاخت

ای کاش پر می کرد جای خالیم را
از من دلش را کند... اما دور انداخت

آینده را در خواب خوش می بینم...اما
ای کاش با او می شد این آینده را ساخت

محمد عابدینی
1393.4.27


دوستت دارم... بفهم این اتفاق ساده را
درک کن این حسّ ناب و بِکر و فوق العاده را

کاروان خاطراتت می رود از ذهن راه
می دوم دنبال تو تا انتهای جاده را

در قنوتم التماست می کنم ای ابر عشق
تا خودت یک روز بارانی کنی سجاده را

زیر سقف پلک ها با بند مژگان بسته ام
این دو چشمِ لحظه ای بر چشمِ تو افتاده را


آخرش با شعله ی عشقت به آتش می کشی
این غزل های برای سوختن آماده را

محمد عابدینی
1393.4.27


در کوچه های خلوت فتنه
در ازدحام خدعه و تزویر
طرح نبردی نرم می ریزند
جنگی بدون نیزه و شمشیر


بر طبل های پاره می کوبند
این پیرمردان پر از نخوت
با طعم تلخ پسته های سبز
با ادعای چاره و تدبیر


بر اسب های خسته می تازند
با نامه های شوم و بی تشخیص
با مصلحت های پر از نیرنگ
با خواب های کور و بی تعبیر


فرزندسالارند و می دانند
خود را پدرسالار این مردم
باید کسی بیدارشان سازد
از خواب با پژواک یک تکبیر


نه... خواب نه... این مرگ تدریجی است
روح خدا از یادشان رفته است
وقتی کسی این گونه می میرد
حتی مسیحا هست بی تاثیر


یک دست در دست بلوک غرب
با تحفه های سازش و تعلیق
دست دگر دست ملوک شرق
با آن شکم های بزرگ و سیر


این ها ولی هر قدر کم هوش اند
یک چیز باید یادشان باشد
راهی که معمارش خمینی هست
همواره خواهد ماند بی تغییر


حالا تو هی بنشین و با لبخند
از خاطرات مبهمت بنویس
خط خمینی کج نخواهد شد
با مکر و کذب و حیله و تزویر


ما با ولایت زنده ایم ای شیخ
ما پای عشق خویش می مانیم
این پنبه را از گوش خود بردار
قبل از زمانی که شود بس دیر


وقتی که رو در روی مولایی
دیگر چه فرقی می کند دینت؟!
با کار تو جنگ جمل... صفین...
حتی ندارد نهروان توفیر


کافیست رهبر تر کند لب را
تا کاخ سبز فتنه هایت را
ویران کند یک روز حزب الله
بی مکث... بی تردید... بی تاخیر!

محمد عابدینی
1393.4.24


شاید تو هم حس کرده باشی... دیده باشی
گاهی خودت از سایه ات ترسیده باشی

شاید تو هم مانند من گاهی شکستی
از دست خود هم بار ها رنجیده باشی

گاهی میان روز روشن... مثل آدم
با دست حوّا سیب خود را چیده باشی

فرهاد از عشقش به شیرین گفته باشد
امّا تو تنها زیر لب خندیده باشی

یک عمر در حال دویدن باشی امّا
تنها فقط دور خودت چرخیده باشی

یک روز با گندم زمین خوردی... عجیب است...
حالا به این یک لقمه نان چسبیده باشی

هم زیر باران چتر خود را بسته باشی
هم مثل دشت تشنه ای تفدیده باشی

.....

سر را تکان دادی... کشیدی آه... امّا
شاید تو هم حرف مرا نشنیده باشی

محمد عابدینی
1393.4.23