سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب خیال

آنقدَر دوری تو داده دلم را آزار
که شده ورد زبانم غزل مسئله دار

یادم آفتاد شبی لحظه ی عاشق شدنم
کوهی از خاطره ها روی سرم شد آوار

رنج بسیار کشیدم.. عرقم جاری شد
پیچ قلب تو ولی سفت نشد با آچار

ریزگرد دل من محو هوای غم توست
چند وقتی است که هستم به هوای تو دچار

بخورد بر کمرت بیل که یک مرتبه هم
یادی از من ننمودی به پیامی ای یار

پیچ گیسوی تو ماشین دلم را چپ کرد
مشکلات من و تو چاره ندارد انگار

من که آسان به تو دلبسته شدم... دل دادم
این تو بودی که به من سخت گرفتی هر بار

محمد عابدینی
1393.6.3


تردید دارد خنجرت... انگار کُند است
حتما... وگرنه آدرس بسیار رُند است

خنجر بکِش... اما حواست جمع باشد
در امتداد حنجرم یک پیچِ تند است

عاشق کشی رسوا شدن دارد همیشه
فردا همین اقدام تو تیترِ لوموند است

دستت به جیبت می رسد با این تورم؟
می دانی اصلا پولِ خونم چند پوند است؟

ایکاش خود تردید می کردی نه خنجر
تردید دارد خنجرت... انگار کُند است

محمد عابدینی
1393.5.31


من عاشقم... باور نداری حالِ من را؟
حافظ بیاور تا ببینی فالِ من را

حرفِ مرا باور نداری؟... مشکلی نیست
از چشم های خود بپرس احوالِ من را

یک عمر در خود ریختم... یکباره امشب
عشقت به حرف آورده طبعِ لالِ من را

تو آسمان بودی و با سحرِ نسیمت
لبریز از پرواز کردی بالِ من را

مالِ خودت کردی تمام عمرِ من را
هر روزِ من... هر ماهِ من... هر سالِ من را

دستانِ تو باید مرا یک روز می چید
حتّی همین تک بیت های کالِ من را

محمّد عابدینی
1393.5.29


نگذار زبان غزلم بسته بماند
حیف از دل این بغض که نشکسته بماند

تا کی بنشینم سر راهت و نیایی؟
تا کی به هوای تو دلم خسته بماند؟

نبضم شده پژواک تپش های تو... بگذار
نبضم به تپش های تو وابسته بماند

با چشم سیاهت دل پرهیزگر من
انگار محال است که وارسته بماند

بگذار نگویم... نسرایم... ننویسم
بگذار که این مسئله سربسته بماند

پیوسته سرش گرم اشارات و نظر هاست
هیهات که ابروی تو پیوسته بماند

تقدیر مرا از ازل این گونه نوشتند:
همواره به گیسوی تو دلبسته بماند

محمد عابدینی
1393.5.7


رفت و به پشت سر نگاهی هم نینداخت
من ماندم و یک شاه و کیش و مات و یک باخت

بالای تخت احتضارش ماندم اما
سهم مرا از ارث عشق خود نپرداخت

یک عمر عشقم را به پایش ریختم... او
یک عمر روی نعش احساسات من تاخت

ای کاش پر می کرد جای خالیم را
از من دلش را کند... اما دور انداخت

آینده را در خواب خوش می بینم...اما
ای کاش با او می شد این آینده را ساخت

محمد عابدینی
1393.4.27


دوستت دارم... بفهم این اتفاق ساده را
درک کن این حسّ ناب و بِکر و فوق العاده را

کاروان خاطراتت می رود از ذهن راه
می دوم دنبال تو تا انتهای جاده را

در قنوتم التماست می کنم ای ابر عشق
تا خودت یک روز بارانی کنی سجاده را

زیر سقف پلک ها با بند مژگان بسته ام
این دو چشمِ لحظه ای بر چشمِ تو افتاده را


آخرش با شعله ی عشقت به آتش می کشی
این غزل های برای سوختن آماده را

محمد عابدینی
1393.4.27


شاید تو هم حس کرده باشی... دیده باشی
گاهی خودت از سایه ات ترسیده باشی

شاید تو هم مانند من گاهی شکستی
از دست خود هم بار ها رنجیده باشی

گاهی میان روز روشن... مثل آدم
با دست حوّا سیب خود را چیده باشی

فرهاد از عشقش به شیرین گفته باشد
امّا تو تنها زیر لب خندیده باشی

یک عمر در حال دویدن باشی امّا
تنها فقط دور خودت چرخیده باشی

یک روز با گندم زمین خوردی... عجیب است...
حالا به این یک لقمه نان چسبیده باشی

هم زیر باران چتر خود را بسته باشی
هم مثل دشت تشنه ای تفدیده باشی

.....

سر را تکان دادی... کشیدی آه... امّا
شاید تو هم حرف مرا نشنیده باشی

محمد عابدینی
1393.4.23


من خسته ام... این راه پایانی ندارد
این حالت آشفته سامانی ندارد

این راه من را می برد تا عشق... امّا
پای ضعیف و زخمی ام جانی ندارد

آتش گرفته کوچه باغ شعر هایم
این روستای سوخته خانی ندارد

حالم شبیه حال دریایی است پرموج
پرموج... امّا حسّ طوفانی ندارد

آب و هوای بغض من اردیبهشتی است
پوشیده از ابر است و بارانی ندارد

می گفت حال و روز من بد نیست... اما
سهرابِ من این بار کاشانی ندارد

اشکی که پشت پلک های من نهان است
چشم عروسک های تهرانی ندارد

دنبال گیسوی تو می گردم ولی حیف
این شهرِ تو در تو خیابانی ندارد

.....

حال مرا وقتی طبیب حاذقی دید
با لحن سردی گفت: ...درمانی ندارد



محمّد عابدینی
هفت خرداد نود و سه


باور نکن... این قصّه جز افسانه ای نیست
شمعم ولی اطراف من پروانه ای نیست

مهمان شهرستانی چشم تو ام... حیف
در پایتخت عشق مهمانخانه ای نیست

دیروزِ من... امروزِ من... فردای من پر!
از حال من ویرانه تر ویرانه ای نیست

دیوانه و مجنون اگر من هم نباشم...
پس زیر سقف آسمان دیوانه ای نیست

خواهد شکست این بغض آخر مثل قلبم
افسوس اما در کنارم شانه ای نیست

جایی که صیّادش تو باشی در کمندش
حتّی برای صید بودن دانه ای نیست

هر روز در گوش خودم می خوانم این را:
باور نکن این قصّه جز افسانه ای نیست

محمّد عابدینی
آخر اردیبهشت نود و سه


محمد عابدینی

دوباره چشم سیاه تو خیره سر شده است
و این برای من امروز دردسر شده است

در آتشی که تو افروختی میان دلم
تمام زندگی ام باز شعله ور شده است

از آن زمان که تو مضمون شعر من شده ای
غزل نوشتنم انگار ساده تر شده است

میان این همه عید سعید در تقویم
دوباره قسمت من سیزده بدر شده است

به پای قافیه پیچیده پیچک زلفت
و رشته رشته ی موی تو حیله گر شده است

تو پرخروشی و در موج های گیسویت
تمام درک من از عشق غوطه ور شده است

حواسپرت تو هستم... ببخش... این حالت
همیشه بوده و چندی است بیشتر شده است

محمد عابدینی
1393.1.19