سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب خیال

چقدر شکر کنم این همه محبّت را
چقدر سجده کنم این شکوه و شوکت را

 دلم خوش است به الطافِ بی نهایتِ تو
تویی که فرض نمودی به خویش رحمت را

 همیشه حفظ نمودی تو آبروی مرا
منی که حفظ نکردم حریم و حرمت را

 برس به داد منِ خسته ای رحیمِ غفور
که بارِ معصیتم کرده طاق طاقت را

 به فکر و جان و تنم قوّتی عنایت کن
که با شکیب تحمّل کنم مشقّت را

 شنیده ام که مناجات و ذکر شیرین است
به کامِ من بچشان طعمِ این حلاوت را

 به شوقِ وصل تو در این مسیر خواهم ماند
که طی کنم به هوای تو این مسافت را

 محمّد عابدینی
11/8/1398


پشت پرچین های تو

تا دعای خیرِ من در بندِ آمین‌های توست
حالِ من ویران‌تر از مضمونِ نفرین‌های توست

گاه نفرت را کمی لبخند پنهان می‌کند
بطنِ تحسین‌های تو هم‌زادِ توهین‌های توست

از همان اوّل برایم بود روشن مثلِ روز
سرکشی‌های تو پشتِ قابِ تمکین‌های توست

گر چه بد تا کردی امّا انتظاری از تو نیست
نارفیقی حکمی از احکامِ آئین‌های توست

گاه انسان زخم‌ها را سخت باور می‌کند
می‌تپد قلبی که در چنگالِ شاهین‌های توست

آه... با این حال گاهی می‌شوم دلتنگ باز
باغِ سبزِ خاطراتم پشتِ پرچین‌های توست

شعر می‌خوانم برایت!... خوش‌خیالی تا کجا؟!
شک ندارم عشق هم جزء دیسیپلین‌های توست!

محمّد عابدینی
4 مرداد 1398


روزشمار محرّم

زخمی عمیق داغِ تو بر دل نشانده است
عشقِ تو کار را به کجاها کشانده است؟

جوری دلم گرفته که انگار محتشم
بالای منبرِ غزلم روضه خوانده است

حسّی غریب... خواهشی از جنسِ آسمان
از بامِ شعر، مرغِ دلم را پرانده است

در حسرتِ عزای تو تقویمِ قلبِ من
ذی‌القعده را به ماهِ محرّم رسانده است

دارد به گوش می‌رسد از دور نوحه‌ای...
تا ماهِ ماتمِ تو چهل روز مانده است

محمّد‌عابدینی
31تیر98


برای خمینی نیجریه

در گلو بغضِ خسته‌ای دارم، هستم از این همه ستم شاکی
جانِ شیعه رسیده بر لب‌ها، از غم و رنجِ شیخ زکزاکی

روسفیدی در این جهانِ سیاه، ایستادی به پای باورِ خود
مردِ میدانِ کارزار و جهاد، عالِمِ انقلابی و خاکی

مدّعی تا دلت بخواهد هست، یاوه و حرفِ مفت بسیار است:
شیخ‌ِ برجام و سازش و تسلیم، شیخ‌ِ تحقیر و خشم و هتّاکی

شیخِ مظلومِ شعرِ من امّا، مردِ عزم و اراده و عمل است
شش پسر داده پیش از این... یعنی، از شهادت ندارد او باکی

این نفس‌های آخرینت را، نذرِ کردی برای آخرتت
جای تو آسمانِ قربِ خداست، بال بگشا! تو مرغِ افلاکی

محمّد عابدینی
1398.4.23


تقدیم به بانوی بزرگوارِ خانه‌ام که بارِ سنگینِ سختی‌های زندگی‌ام همیشه روی شانه‌های صبورش بوده است:

پشتِ فرمانم و دلم با توست، شهر لبریز از ترافیک است
حسّ و حالم به قولِ غربی‌ها، اصطلاحاً کمی رمانتیک است

چند روزیست غرق در فکری، من حواسم به توست، می‌دانم
آسمانِ دلِ پرِ از رازت، گاه پُر نور و گاه تاریک است

می‌رسد کارِ دل به جایی که، گاه احساس می‌کند دیگر
جای انگشت روی ماشه و بعد...، آری انگار وقتِ شلیک است

آدمیزاد عادتش این است، لحظه‌ای شاد و لحظه‌ای غمگین
مرزِ بینِ عذاب و خوشبختی، غالباً بسیار باریک است

زندگی کن ولی مواظب باش، عشق اخلاقِ مبهمی دارد
رند و بی‌رحم و سرکش و مغرور، عشق مانندِ اسبِ تاجیک است

حالِ تو ناخوش است... این را من، کاملاً درک می‌کنم، امّا
پای احساسِ خود زنانه بایست، کارِ شیطان فریب و تشکیک است

گرچه دلسرد و خسته‌ای امّا، همسرم صبر کن بخاطرِ من
اندکی بیشتر تحمّل کن، موسمِ عاشقانه نزدیک است

محمّد عابدینی
1398.4.22


خوشنوشت

خداست آن‌که خودش هست سرپناهِ کسی
خدای باخبر از قصّه‌ی گناهِ کسی

فدای چشمِ خطاپوش و مهربانِ خدا
که مانده خیره به پرونده‌ی سیاهِ کسی

همان دقایقِ اوّل... همان شروعِ دعا
گذشت مثل همیشه از اشتباهِ کسی

بلند می‌شود امّا صدای خشمِ خدا
بلند می‌شود از دل همین‌که آهِ کسی

دلش همیشه سیاهست هر که خوش‌حالست
در آسمانِ دلش از خسوفِ ماهِ کسی

دلم خوش است خدا هست و خوب می‌بیند
اگر چه رفت به تاراج مال و جاهِ کسی

خدا پیام فرستاد: عاشقانه بخند
و حالِ خوبِ خودت را نکن تباهِ کسی

محمّد عابدینی
1398.4.19


پدر درخترانه

تقدیم به دختر عزیزم طوبا

نوبتِ عشق می‌رسد کم‌کم، می‌رود دستِ شعر سمتِ قلم
می‌نویسم برای جانِ پدر، می‌نویسم برای دخترکم

با خودم حرف می‌زنم گاهی، مثلاً این سوالِ ساده و سخت:
چقدر دوست دارمت طوبا؟ پاسخش هست در دلم مبهم

قلبِ من ملکِ توست سرتاسر، عشق یعنی همین و بس... هر چند
سهمِ بابایت از محبّتِ تو، هست گاهی زیاد... گاهی کم

فکر و ذکر تو ثانیه‌ای، پدرت را رها نخواهد کرد:
نکند طعم غصّه را بچشد، در دل دخترم نباشد غم

پدرت حاضرست صدها بار، جانِ خود را فدا کند که دمی
ننِشیند خدای ناکرده، روی گلبرگِ چشمِ تو شبنم

تو که لبخند می‌زنی پدرت، زیر و رو می‌شود تمام دلش
آه... تکلیفِ دل مشخّص نیست، اشک و لبخند همزمان با هم

آسمان سنگ هم ببارد باز، پدرت سرپناهِ محکمِ توست
پس به قانونِ دخترانه بگیر، دستِ بابای خویش را محکم

محمّد عابدینی
1398.4.13


بستند خلایق به تماشای رُخت صف
چشمانِ تو را هر که ببنید، بکند کف

محتاجِ مسکّن نشود در تب و سردرد
وقتی که کسی می‌کند از عشقِ تو مصرف

گفتم به دلم هست تمنّای تو ای دوست
گفتی نه... برو ای پسرِ جلفِ مُزلّف

بیخود شدم از خویش و زدم دل به خیابان
یک دست به گیتار و به دستِ دگرم دف

گفتند حرام است... حرام... این دف و گیتار
گفتم که خودم از برَم ای حضرتِ اشرف!

مجنونم و شرعاً حرجی نیست به مجنون
امثالِ مرا فقه ندانسته مکلّف

...

دل کندم از این زندگی مسخره... خود را
انداختم از پنجره‌ی واحدِ همکف!

محمّد عابدینی
1398/2/21


 

مثلِ روز، آشکار و روشن بود
عاقبت، عشق قاتلِ من بود

شیخ، من را زیاد موعظه کرد
سخنش هم دقیق و متقن بود

دلم امّا هوای دیگر داشت
جاده، بی تابِ صبحِ رفتن بود

چنگ می زد به واژه ها مضمون
چارهِ کار، شعر گفتن بود

پا زدم در رکابِ اسبِ خیال
دشت، لبریزِ عطرِ سوسن بود

شعر هایم پر از تب و هیجان
مثلِ آهنگ ها متنتن بود

شعر، من را به سمتِ دریا برد
عشق، احساسِ موج بودن بود

دل به دریا زدم، دچار شدم
عشق، از جنس اشکِ یک زن بود

بر خلافِ تصوّراتِ عموم
عشق، بسیار پاک دامن بود

زیر شمشیرِ عشق فهمیدم
زخم، تاوانِ دل سپردن بود

...

آهِ ساحل گرفت و از دریا
قسمتِ موج، بازگشتن بود

محمّد عابدینی
1397/12/14