تقدیم به بانوی بزرگوارِ خانهام که بارِ سنگینِ سختیهای زندگیام همیشه روی شانههای صبورش بوده است:
پشتِ فرمانم و دلم با توست، شهر لبریز از ترافیک است
حسّ و حالم به قولِ غربیها، اصطلاحاً کمی رمانتیک است
چند روزیست غرق در فکری، من حواسم به توست، میدانم
آسمانِ دلِ پرِ از رازت، گاه پُر نور و گاه تاریک است
میرسد کارِ دل به جایی که، گاه احساس میکند دیگر
جای انگشت روی ماشه و بعد...، آری انگار وقتِ شلیک است
آدمیزاد عادتش این است، لحظهای شاد و لحظهای غمگین
مرزِ بینِ عذاب و خوشبختی، غالباً بسیار باریک است
زندگی کن ولی مواظب باش، عشق اخلاقِ مبهمی دارد
رند و بیرحم و سرکش و مغرور، عشق مانندِ اسبِ تاجیک است
حالِ تو ناخوش است... این را من، کاملاً درک میکنم، امّا
پای احساسِ خود زنانه بایست، کارِ شیطان فریب و تشکیک است
گرچه دلسرد و خستهای امّا، همسرم صبر کن بخاطرِ من
اندکی بیشتر تحمّل کن، موسمِ عاشقانه نزدیک است
محمّد عابدینی
1398.4.22