سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب خیال

بستند خلایق به تماشای رُخت صف
چشمانِ تو را هر که ببنید، بکند کف

محتاجِ مسکّن نشود در تب و سردرد
وقتی که کسی می‌کند از عشقِ تو مصرف

گفتم به دلم هست تمنّای تو ای دوست
گفتی نه... برو ای پسرِ جلفِ مُزلّف

بیخود شدم از خویش و زدم دل به خیابان
یک دست به گیتار و به دستِ دگرم دف

گفتند حرام است... حرام... این دف و گیتار
گفتم که خودم از برَم ای حضرتِ اشرف!

مجنونم و شرعاً حرجی نیست به مجنون
امثالِ مرا فقه ندانسته مکلّف

...

دل کندم از این زندگی مسخره... خود را
انداختم از پنجره‌ی واحدِ همکف!

محمّد عابدینی
1398/2/21