بستند خلایق به تماشای رُخت صف
چشمانِ تو را هر که ببنید، بکند کف
محتاجِ مسکّن نشود در تب و سردرد
وقتی که کسی میکند از عشقِ تو مصرف
گفتم به دلم هست تمنّای تو ای دوست
گفتی نه... برو ای پسرِ جلفِ مُزلّف
بیخود شدم از خویش و زدم دل به خیابان
یک دست به گیتار و به دستِ دگرم دف
گفتند حرام است... حرام... این دف و گیتار
گفتم که خودم از برَم ای حضرتِ اشرف!
مجنونم و شرعاً حرجی نیست به مجنون
امثالِ مرا فقه ندانسته مکلّف
...
دل کندم از این زندگی مسخره... خود را
انداختم از پنجرهی واحدِ همکف!
محمّد عابدینی
1398/2/21