گفته بودی باز میگردی... دو چشمم باز ماند
داستانی که شروعش کرده بودی باز ماند
پا به پای قصّه میبردی خیالم را ولی
کاروانِ قصّههایت در همان آغاز ماند
آسمان انگار پشتِ پلکهایت خفته است
بالهای قلبِ من در حسرتِ پرواز ماند
من غزل بودم... رهایم کرد دستی ناتمام
شاهِ شطرنجی که تا آخر همان سرباز ماند
از بهای عشق پرسیدم... نوشتی: آه و اشک
پاسخت امّا میانِ هالهای از راز ماند
محمد عابدینی
14 بهمن 96