توی تاکسی که نشستم طبق معمول شروع کردم به رفاقت. آسیدقاسم چهره ی دلنشینی داشت. ته لهجه ی تهرانیش بهونه شد تا با چند تا سوال باب همصحبتی باز شه. برام گفت که بچه ی نارمکِ تهرانه و دنبال یه گمشده اوایل انقلاب اومده مشهد. گمشدش یه عالم فرزانه بود که چند سال پیش آسمونی شده بود و آسیدقاسم رو با خاطراتش تنها گذاشته بود. وقتی دید شوقِ شنیدن دارم برام حرف زد. هر چقدر بیشتر می گفت بیشتر شگفتزده میشدم. بدون اغراق یه عالم فرهیخته بود. آشنا با فنون و مسلط به متون. اگه خودم اهلش بودم می گفتم صاحب نفس هم بود. همه ی این ها رو داشتم توی سیمای دوستداشتنی یه راننده ی تاکسی می دیدم. وقتی پیاده شدم یه لحظه با خودم حساب کتاب کردم و دیدم چقد پیاده ام. یاد روایتی افتادم که می فرمود اولیای الهی بین مردم پنهان و گم هستن. باهاش خداحافظی کردم.
رفت و توی شلوغی خیابون گم شد...