لبخند زد، کج کرد قدری گردنش را
این گونه ثابت کرد حرف مُتقَنش را
عاشق شدم -در کمتر از یک لحظه شاید-
جادوی سحرآمیزِ صحبت کردنش را
مجنون برای این که با لیلا بماند
در هر نفس حل می کند عطرِ تنش را
شاید دلش پُر باشد از سوزِ زمستان
کوهی که پنهان کرده بغضِ بهمنش را
یعقوب وا کن چشم هایت را که یوسف
دارد خودش می آورَد پیراهنش را
میخواهمت تا پای جانِ خویش، چونان
سربازِ سرسختی که خاکِ میهنش را
وقتی تو هستی مبتدای جمله هایم
از آخرش باید بیاندازم "منَ"ش را
شأنِ نزولِ عشق گرمای لبِ توست
بگذار تابستان بکوبد خرمنش را
محمّد عابدینی
1393.8.20