دوستت دارم... بفهم این اتفاق ساده را
درک کن این حسّ ناب و بِکر و فوق العاده را
کاروان خاطراتت می رود از ذهن راه
می دوم دنبال تو تا انتهای جاده را
در قنوتم التماست می کنم ای ابر عشق
تا خودت یک روز بارانی کنی سجاده را
زیر سقف پلک ها با بند مژگان بسته ام
این دو چشمِ لحظه ای بر چشمِ تو افتاده را
آخرش با شعله ی عشقت به آتش می کشی
این غزل های برای سوختن آماده را
محمد عابدینی
1393.4.27