تو داشتی می آمدی با سینی چای و نبات
در عالم رویا و خواب از لابلای خاطرات
من ماجرای عشق را در گوش تو خواندم ولی
پرسیدی از من ناگهان با لهجه ی بیگانه: وات؟!
تو کارگردان بودی و من آخرین برداشت را
تا آمدم بازی کنم گفتی صریح و ساده: کات!
پرسیدم از خود که تو را با خود به فردا می برد
آخر کدامین مرد با این خلقیات و روحیات؟!
سرباز چشمت ناگهان یک پلک آمد سمت من
آن گاه مکثی کردی و آهسته گفتی کیش و مات!
محمد عابدینی
1392.7.30