می خواهم اگر اذن دهی یار تو باشم*
تا صبح فرج عاشق بیدار تو باشم
باید نگذارم برسد خواب به چشمم
تا منتظر لحظه ی دیدار تو باشم
تخفیف بده غیبت خود را دو سه روزی
تا مشتری دائم بازار تو باشم
رخصت بده آقا بنویسم غزلت را
رخصت بده تا شاعر دربار تو باشم
رخصت بده تا همدم و همراز تو باشم
تا محرم دانستن اسرار تو باشم
تو محور عشقی و طبیعیست که یک عمر
چون دایره در حسرت پرگار تو باشم
تو منتظرم هستی و من منتظر تو
قسمت شده انگار که همکار تو باشم!
باید بروم تا ته خط ... آخر قصّه
بر دار شوم ... میثم تمّار تو باشم
باید بپرم ... بال و پرم ... بال و پرم کو؟
شاید بشود جعفر طیّار تو باشم
در این شب طولانی و ظلمانی فتنه
انگار قرار است که عمّار تو باشم
انگار قرار است شوم مجمع اضداد
هم مست تو هم شیعه ی هشیار تو باشم
ای کاش مرا هم بپذیری ... بپسندی
راهم بدهی در صف انصار تو باشم
من منتظر روز نبردم که به میدان
سرباز فداکار و وفادار تو باشم
من تشنه ام و منتظر لحظه ی موعود
مشکی بده تا مثل علمدار تو باشم
محمد عابدینی
1392/4/1
* وامی از برادر شاعرم زین العابدین آذر ارجمند
و این غزل هم به دعوت این بزرگوار ساخته شده