پـلـکی زدی، دار و نـدارم را گرفتی
آرامش و خـواب و قـرارم را گرفتی
یک عـمر مردم اشک در چشمم ندیدند
بـا تــار گــیــسـویـی وقـارم را گـرفـتـی
من را از عمق خنده های خاک آلود
بـیـرون کشیدی و غـبـارم را گرفتی
با گندمی از من بـهشتم را گرفتی
اردیـبـهـشـتـم را، بـهـارم را گرفتی
در خلسه ی موسیقی آرام چشمت
از دسـت های تـیـره تـارم را گـرفتی
جانم پرید از بام جسمم ساده، انگار
از شانه های خسته بـارم را گرفتی
محمد عابدینی
1392.1.19