اشـک هـایـم خــبـر از دردِ مــداوم دارد
دلِ من سمتِ کسی شیبِ ملایم دارد
بر لبم خنده ی تلخی ست ولی می دانی
پشتِ این خـنده کـسی گریه ی قـایم دارد
خنده ات حافظه ی چشمِ مرا پر کرده ست
صـفـحه ی قـلب من از چهره ی تو تـِـم دارد
صفِ مژگان سیه پوش و شبی بارانی
حـرمِ چـشمِ تـو یک عـالَمه خـادم دارد
مـوجِ زلـفِ تو خـداوندِ مرا ثابت کرد
نظمِ گیسوی پریشانِ تو ناظم دارد
این غزل فرصتِ خوبی ست برای توبه
بـیـت هایـم خـبـر از یـک دلِ نـادم دارد
شعرم آشفته و گنگ است ولی انصافا
مـعـنـی و قـافـیـه و قـالـبِ سـالـم دارد
دوش در عـالمِ رویـام به سـعدی گفتم
شاعری کارِ شما نیست عمو! لِم دارد
غزلم بابِ دلت نیست، خودم می دانم
گـفـتنِ شـعر کـمی حـوصـله لازم دارد
پادشاهی تو! بزن تکیه به تختِ غزلم
شهرِ شعرِ من از این ثانیه حاکم دارد
محمدعابدینی
1391/12/10