من از اشکي که ميريزد ز چشم يار ميترسم از آن روزي که اربابم شود بيمار ميترسم رها کن صحبت يعقوب و دوري و غم فرزند من از گردان يوسف ، سر بازار ميترسم همه گويند اين جمعه بيا، اما درنگي کن ازاينکه باز شود عاشورا تکرار ميترسم هزاران بار رفتم از درت ، شرمنده برگشتم ز هجرانت نترسيدم ، ولي اينبار ميترسم طبيبم داده پيغامم ، بيا دارويت آمادست از آن شرمي که دارم از رخ عطار ميترسم تمام عمر خود را ،نوکر اين خاندان خواندم از آن روزي که اين مکتب کنم انکار ميترسم