سیب خیال
نمیخوام حرف تلخ بزنم. دل بدین ببینین چی میگم.
یه لحظه چشمامونو ببندیم و فرض کنیم لحظهی آخرمونه. اصلا بعد از صد و بیست سال. لحظهی آخر آخر. چقد دلمون میخواد یه ساعت دیگه زندگیمونو تمدید کنن؟
یا اصلا فرض کنیم جام مرگ رو سر کشیدیم و الفاتحه. چقدر دوست داریم حتی اگه شده یه ساعت برگردونمون به دنیا تا بتونیم یه ساعت دیگه زندگی رو تجربه کنیم؟
شاید ما دلمون بخواد این موهبت بهمون داده بشه ولی متاسفانه هرگز این اتفاق نمیفته.
"و اذا جاء اجلهم لایستقدمون ساعه و لایستاخرون
وقتی زمان مرگ برسه نه یه ساعت جلو میفته و نه عقب"
حتی اگه تمام دنیا رو تبدیل کنیم به ثروت و در مقابل یه ساعت زندگی بیشتر پیشنهاد کنیم بازم پذیرفته نمیشه. واقعا ارزش این یه ساعت چقدره؟!
حالا چشماتونو باز کنید و عددهای دیجیتال ساعت گوشهی صفحهی موبایلتون یا عقربههای ساعت روی دیوار اتاقتونو نگاه کنید و گوشتونو بسپرید به صدای تیکتاکش.
کاملا درسته!
شما همین الان دارید ثانیهثانیه و دقیقهدقیقه همون یه ساعت رو پشت سر میذارید. به همین راحتی. به همین سرعت!
"اغتنموا الفرص! فانها تمرّ مرّ السحاب
فرصتها رو غنیمت بشمرین که مثل ابر میگذرن"
ای آنکه سرت گرم و شلوغ است حسابی
هرگز نشود گرم از احساس تو آبی
چشمان تو سیبی است که بر شاخهی ابروست
از دید تو ما هم که هویجیم و گلابی
دل میبری و میکنی و میشکنی... آه
منطق که نداری... نه حسابی نه کتابی
تقدیر مرا با تو نوشتند و از آن روز
در ناصیهام نیست بجز خانهخرابی
در ذهن من از مسئلهی عشق سوالی است
میپرسم و در چنتهی تو نیست جوابی
محمد عابدینی
گفته بودی باز میگردی... دو چشمم باز ماند
داستانی که شروعش کرده بودی باز ماند
پا به پای قصّه میبردی خیالم را ولی
کاروانِ قصّههایت در همان آغاز ماند
آسمان انگار پشتِ پلکهایت خفته است
بالهای قلبِ من در حسرتِ پرواز ماند
من غزل بودم... رهایم کرد دستی ناتمام
شاهِ شطرنجی که تا آخر همان سرباز ماند
از بهای عشق پرسیدم... نوشتی: آه و اشک
پاسخت امّا میانِ هالهای از راز ماند
محمد عابدینی
14 بهمن 96
نه... مثل این که با چنین برف شدیدی
باید بلرزم تا سحر... مانند بیدی
دارند می ساوند قند ابرها را
روی سر دنیا... عجب بخت سپیدی
از لابلای برف ها... از عمق سرما
من گفته بودم می رسی یک روز... دیدی؟
یک لحظه حتی از دلم جایی نرفتی
از من به من نزدیک تر... حبل الوریدی
هم در دلم... هم در کنار من نشستی
با این که دور از دست هستی و بعیدی
باور نکن افسانه ی دل کندنم را
حتی اگر با گوش خود از من شنیدی
ایکاش حالم را نمی پرسیدی اما
حالا که پرسیدی شتر دیدی ندیدی
محمد عابدینی
1392.11.12
منظورت از کنایه زدن چیست خوبِ من؟
گاهی کمی ملاحظه بد نیست خوبِ من
حالا که بند بندِ وجودم به بندِ توست
دیگر نمیشود بروی، ایست! خوبِ من
یک بیت طعمِ رفتن و یک بیت عطرِ راه
قصدت از این مشاعره ها چیست خوبِ من؟
دارد به سر هوای شکستن سبوی بغض
این زخم ها بهانه ی خوبیست خوبِ من
گفتی که سخت بر سر این عهد مانده ای
پس این که ساده میشکند کیست خوبِ من؟
بی شک نمیدهد به تو آموزگارِ عشق
در امتحانِ مهر و وفا بیست خوبِ من
با من بمان، بدونِ تو هرگز نمیشود
حتّی برای ثانیه ای زیست خوبِ من
محمد عابدینی