سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب خیال

حاج آقا یه سوال دارم
بفرما داداشم
خدا کیا رو می بره جهنم؟
هیچ کی رو
مگه می شه؟
بله، خدا روز قیامت هیچ کی رو نمی بره جهنم
پس جهنم خالیه؟
نه
چطور؟
جهنم پره از کسایی که توی همین دنیا بلیط رزرو کردن
و اون دنیا هم با پای خودشون می رن جهنم
مگه می شه آدم با پای خودش بره جهنم؟
اگه دور و برتو نگا کنی میبینی که شده و داره می شه
هر گناهی که هر کسی انجام می ده یعنی یه شعله ی جهنم
شعله شعله جمع گردد وانگهی دوزخ شود!
اگه گناه شعله هست پس چرا نمی سوزن؟
می سوزن داداشم
خیلی هم می سوزن
ولی انقدر بر اثر غفلت و گناه پوستشون کلفت شده سوختنشونو احساس نمی کنن
مثل آدم بیهوشی که نمی فهمه چی داره به سرش میاد
پس اون دنیا چی؟
اون دنیا دیگه اثری از غفلت نیست
اثری از بیهوشی نیس
آدما یهو به خودشون میان و می بینن دور وبرشونو پر کردن از شعله های جهنم
حالا دیگه وقت سوختنه
و خدا؟
و خدا داره با غصه تماشاشون می کنه
و می گه اینم همون عاقبتی که همیشه بهتون هشدارشو می دادم!

م.ع



وقتی برای غذا خوردن عجله نمی کنیم بلکه جلوی خودمونو می گیریم و با شکمِ خالی و در اوجِ گرسنگی می نشینیم سرِ سفره، غذا خیلی خیلی بیشتر بهمون مزّه می ده
وقتی هم که دوباره جلوی خودمونو می گیریم و یه کمی قبل از این که کاملا سیر شیم دست از غذا می کشیم با خاطره ی خیلی خوبی از سرِ سفره پا می شیم و به خاطرِ پرخوری از غذا بدمون نمیاد
این قانونِ ساده ی این دنیاست
بیشترین لذّت رو فقط می شه با رعایت بعضی محدودیّت ها و خودداری ها به دست آورد
محدودیّت هایی که دین از طرف خدای خالقِ همه ی نعمت ها و لذّت ها برای ما به ارمغان آورده از این جنس هستن
اینا یعنی این که
محدودیّت های دینی ما رو از محرومیّت های دنیایی نجات می دن

م.ع


من مرده ام انگار... هستم سرد و بی جان
از بس که خون کردی دلم را نامسلمان

از چشم های تیره ات هم تار تر بود
شب های بی باران و بی مهتابِ تهران

عمریست من را در پیِ خود می دوانی
با این دو پای خسته... با این کامِ عطشان

گاهی به گوشم می رسد آواز سهراب
از دشت های بی کرانِ سمتِ کاشان

تو زیرِ باران بی امان می رقصی آیا؟
یا یا پشتِ اشکم می شود تصویر لرزان؟

وقتی لبم اسرار خود را با لبت گفت
لب های من را مُهر کردی... مِهرِ کتمان

باید تو را پیدا کنم هر جا که باشی
ساری... خراسان... انزلی... تبریز... کرمان

گرگان و یزد و سیستان... گیلان و قزوین
در جستجویت می دوم استان به استان

دریا فقط حرفِ مرا می فهمد و بس
ای موج من را سمتِ ساحل برنگردان

دنبالِ سربازِ دلم می گردم ای عشق
در لشگرِ گیسوی تو گردان به گردان

با هر بهانه باز می گردی به ذهنم
با سردیِ آبِ خنک... با گرمیِ نان

با سحرِ چشمانت معمّا های من را
حل می کنی جدول به جدول سخت و آسان

گاهی نیازی نیست تا چیزی بگوییم
باید قدم زد با تو در طولِ خیابان

با گوشه ی چشمِ تو بی پروا نهادم
گوی دلم را در دلِ میدانِ چوگان

وقتی جدایی سرنوشتِ تلخ ما هست
برخیز... بسم الله... ای چاقوی زنجان

محمّد عابدینی
1393.8.27


ایرانی ام... فرزندِ ابر و باد و باران
انگشتِ دنیا از شکوهِ من به دندان

بر باد داده نقشه ی مستکبرین را
طوفانِ جمهوریِ اسلامیِ ایران

نمرود ها آتش به پا کردند صد بار
امّا خدا می کرد ایران را گلستان

دستِ خدا را بار ها دیدیم در جنگ
در فتحِ خرّمشهر... آزادیِ بُستان

یادش نرفته آسمانِ پیرِ بغداد
پروازِ استثناییِ عبّاسِ دوران

امروز هل من ناصرِ خشمِ "نِمِر"ها
زانوی فرعونِ عرب را کرده است لرزان

می آید از بیروت بوی نصر امروز
جایی فرا تر از بلندی های جولان

سجّیل های سنگ در دستانِ غزه
در مشت هاشان خشم و غیرت هر دو پنهان

روزی نمازِ جمعه می خوانیم با هم
در مسجد الاقصی به یادِ حاج رضوان

یک روز خواهد گشت اسرائیل نابود
با همّتِ مردانِ حزب اللهِ لبنان

این جا ولی در سایه ی تدبیر و امّید
گم می شود در شهرمان عطرِ شهیدان

چشمی به مسئولینِ راه آهن ندارم
باید فداکاری کند هر بار دهقان

دنیای موهومِ سرانِ فتنه گر را
یک روز خواهد کرد حزب الله ویران

دارد صدای اربعین می آید انگار
دریاب بوی سیب را از مرزِ مهران

محمّد عابدینی
1393.8.28


نه مثل عاشق بودنِ سرمایه داران
می خواهمت... ارزان و ساده... زیرِ باران

من مرغِ عشقت بوده ام... من را نمودی
با شعله های عشق خود چون مرغِ بریان

در کوه هایی چون لیانشامپو هنوزم
دارد به عشقت می زند شمشیر لینچان

یک عمر بازی داده ای من را به نرمی
ای قهرمانِ حُقّه... ای استادِ چاخان

کاری که تو با قلبِ مجنونم نمودی
با انقلاب ما همان را کرد ریگان

با وعده های پوچِ خود پیچم نمودی
این بود رسمِ معرفت؟... این بود احسان؟

باور نکن حرف رقیبان را... حسودند
من عاشقت هستم به جانِ تو... به قرآن

محمّد عابدینی
1393.8.27