سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب خیال

 

محمد عابدینی

پیش نوشت:
سال نود داشت ریغ رحمت رو سر می کشید که تصمیم گرفتم از پیله ی طلبگی خارج بشم
فکر بد نکن!
فقط از پیله طلبگی ... نه از دنیای طلبگی

مخاطب نوشت:
حاجی نپیچون ما رو ... پیله ی طلبگی ... دنیای طلبگی ... چی می خوای بگی؟

شفاف نوشت:
ببین مخاطب جان! ... و مخاطبه ی بزرگوار!
خاتم الانبیاء (صلی الله علیه و آله و سلم) سه سال بعد از بعثت به صورت پنهانی و اصطلاحا سایلنت پروژه ی اسلام رو پیش بردن
بعد از اون سه سال عاشقانه های پیامبر با خداوند علنی شد و اسلام عزیز رسما و علنا افتتاح شد
طبیعتا خود من و تو اگه از این جا به بعدش رو توی تاریخ هم نخونده باشیم می تونیم حدس بزنیم که شرایط اسلام بعد از این اعلان عمومی زیر رو شده باشه و وضعیت قبل از این اعلان با وضعیت بعدش غیر قابل مقایسه بوده باشه
البته جناب تاریخ هم در این مورد به خصوص با من و تو موافقه و این تحول و انقلاب رو بعد از اعلان دین در سال سوم بعثت تایید می کنه ... دستش درد نکنه

ربط نوشت:
به نظر من پوشیدن لباس روحانیت و به اصطلاح عمامه گزاری برای طلبه ها حکم همون اعلان دین رو داره ... البته تقریبا
یعنی یه طلبه وقتی کسوت شریف روحانیت رو به تن می کنه از پیله ی خودش در میاد و مثل یه پروانه افکار بلند و آرمان های زیبای خودش رو مثل یه پرچم توی آسمون زندگی اجتماعیش به احتزاز در میاره

ادامه ی پیش نوشت:
همون موقع که این تصمیم رو گرفتم تلاش کردم تا با دستای پدر و رهبر عزیزم معمم بشم ... اما اون موقع نشد ... و گفتن نمی شه ...
به صورت خیلی اتفاقی و غیرمنتظره بهم گفتن پس فردا صبح می تونی برای عمامه گزاری خدمت مرجع تقلید بصیر شیعه حضرت آیت الله العظمی نوری همدانی (که خدا حفظشون کنه) برسی ...
من هم روی هوا زدم و صبح روز میلاد حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) خدمت اون بزرگوار رسیدم ...
خدا رو شکر ... خیلی خوب و باشکوه بود ... واقعا عالی بود ... ولی
ولی حسرت دیدار نائب امام عصر (عجل الله فرجه) هنوز توی دلم شعله می کشید ... تا این که...

پریروز نوشت:
صبح 28 خرداد پدرم که پیگیر این اتفاق خوب بودن تماس گرفتن و یه خبر خیلی خوش بهم دادن

گفتن از دفتر آقا تماس گرفتن و ازم خواستن فردا یعنی روز عید مبعث برای مراسم عمامه گزاری برم بیت رهبری
حالم غیر قابل وصف بود ...
بلاتشبیه مثل کسی که توی قرعه کشی بزرگ بانک فلان برنده ی بزرگترین جایزه شده ...
عجب مثال مسخره ای! ... اصلا بی خیال مثال! ... فقط می تونم بگم روی ابر ها بودم
با این که یک بار معمم شده بودم ولی به خاطر تیمن و تبرک عزم تهران کردم تا دوباره به دست ولی امر مسلمونای جهان معمم شدنم رو جشن بگیرم

دیروز نوشت:
ساعت نه صبح روبروی بیت بودم ...
درب مخصوص ورود مهمان های ویژژژژژژه! ...
اسمم رو توی لیست پیدا کردن و بعد از طی مراحل شناسایی و امنیتی توی اتاقی به همراه چندین طلبه ی دیگه نشستیم و منتظر رسیدن ساعت ورود آقا شدیم.
آقا قرار بود تشریف ببرن حسینیه برای سخنرانی روز مبعث در جمع مردم و مسئولین نظام ...
و قبل از اون هم قرار بود من به همراه تعدادی از دوستانم برای این اتفاق خوب خدمتشون برسیم ...
ساعت ده و نیم صدامون کردن ...
رفتیم به حیات پشتی بیت ...
عبا و قبا هامون رو پوشیده بودیم و عمامه هامون رو روی دست گرفته بودیم تا آقا روی سرمون بذارن ...
همه ی مسئولین جز سران قوا که حسابشون با بقیه فرق داشت اون جا روی نیمکت ها منتظر دیدن آقا نشسته بودن ... ما هم طبعا چون کلاسمون سی چهل طبقه ای پایین تر بود سر پا منتظر ورود آقا از در بیت بودیم ...

رویا نوشت:
در باز شد و آقا با عطر خوش سلام و صلوات حاضرین وارد حیاط شدن ...
فضا به طور کلی عوض شد ...
انگار همه ی دنیا عوض شده بود ...
انگار دیگه اثری از آلودگی هوای تهران هم نبود!
فقط عطر خوش گل محمدی بود که لابلای طنین صلوات به مشام می رسید ...
آقا قبل از این که مسئولین رو تحویل بگیرن سراغ ما طلبه ها اومدن ...
خیلی زود نوبت به من رسید ...
یه لحظه خودم رو چهره در چهره روی بروی پدر دنیای آخرالزمان پیدا کردم!
شکوه و هیبتش بی نظیر بود ... ولی مهربونی لبخند زیباش همه ی اضطراب هام رو از بین برد
سلام کردم ...
سلام و التماس دعای همه ی دوستانم رو هم بهشون رسوندم ...
و ازشون خواستم دعام کنن ...
ایشون هم همزمان که عمامه رو روی سرم می ذاشتن برام دعا کردن ...
دست مهربونشون رو توی دستم گرفتم و از صمیم قلبم بوسه ای به نشانه ی بیعت روی اون ...
بوسه ای که مطمئنم تا نفس می کشم هیچ وقت حلاوت اون از یادم نمی ره!
و آقا رفت ... به همین سرعت ... به همین سادگی ...

بعد نوشت:
سریع خودم رو به داخل حسینیه رسوندم ...
تا پایان مراسم در جمع مردم حضور داشتم ولی ...
هرگز حدیث حاضر غایب شنیده ای؟ ... جسمم میان جمع و دلم جای دیگر است!
البته به حرف های آقا هم خوب گوش دادم ...
ولی واقعا هنوز توی حال و هوای اون چند ثانیه ی رویایی بودم ...
... ثانیه های رویایی


 

این غزل ناشیانه ولی عاشقانه رو تقدیم می کنم به مادر ایران
حضرت فاطمه ی معصومه (سلام الله علیها)

از نیمه شب گذشته و در جستجوی تو
من را کشانده سمت حرم آرزوی تو

جایی میان مسجد اعظم نشسته ام
مایل شده ست قبله ی قلبم به سوی تو

انسان سیب خورده چو مس می شود طلا
با کیمیای معنوی گفتگوی تو

فیض زلال فیضیه ... دار الشفای عشق
یک جرعه بود حوزه ی قم از سبوی تو

می ایستم به شوق تماشای گنبدت
هر روز صبح ... کنج ارم ... روبروی تو

زل می زنم به گنبد و پر می کشد غزل
طبعم پناه می برد از من به کوی تو

لبخند مهربان تو بانو سرودنی ست
پر کرده حجم شعر مرا عطر و بوی تو

محمد عابدینی
1391/3/11


 

آیا شبی برای دلم مااااه می شوی؟
یا باز هم مساوی یک آاااه می شوی؟

سرباز زخم خورده ی شطرنج عاشقی!
یک شب برای دلخوشی ام شاه می شوی؟

با کام تشنه بر سر چاهی رسیده ام
یوسف ترین ترانه ی این چاه می شوی؟

یک بیت وصف چشم تو ، یک بیت وصف زلف
با من در این مشاعره همراه می شوی؟

سر می کشد غم از در و دیوار بیت هام
آیا شریک این غم جانکاه می شوی؟
محمد عابدینی
1391/2/30

محمد عابدینی

این غزلواره ی اعتراض رو تقدیم می کنم به همه ی شاعرنماهای خودشاعرپندار مثل خودم

..........

آسمانی ابری و حال تضرع داشتیم
از غزل های تو بیش از این توقع داشتیم

شاید از بدبینی ما بود ، شاید بی دلیل
از مرور شعر تو حس تصنع داشتیم

رحممان آمد و گر نه روز ها با اعتراض
روبروی بیت های تو تجمع داشتیم

تا نریزند آبرومان را رفیقانی چو تو
از تو و شعر تو اعلام تبرء داشتیم

این غزل را پتک کردیم و به شعرت کوفتیم
غم مخور! از نقدمان قصد تنوع داشتیم

محمد عابدینی
1391/2/30


سلام به شما برادر عزیز یا خواهر بزرگوار که مهمون افتخاری "سیب خیال" هستین

خوش تشریف آوردین

ممنون که باغ سیب های خیالی من رو برای گشت و گزار سایبری خودتون انتخاب کردین

توی این پست می خوام چند تا از شعر های قدیمی کوتاهم رو بذارم

شعر هایی که شاید زیاد در حد و اندازه های پست وبلاگی نباشن

پیشاپیش اعتراف می کنم بیشتر این شعر ها استاندارد ادبی و فنی ندارن

اگه سیب کال شعرهام رو گاز زدین و بهتون مزه داد طعمشون رو برام بنویسین

.....

نوسان دلم از جنبش سرخ دل توست
می پرد کنتورم از برق نگاهت هر دم

شهر آباد دلم هر چه مقاوم باشد
می شود بر اثر زلزله ی یادت بم

گرچه خورشید مرا از دل صبحم بردند
من غزلخوان شب چشم غزلخوان تو ام

.....

دوباره می شوم از یاد روی تو دلتنگ
منی که می کند از دوری تو فکرم هنگ

علاج می کندم گاه نغمه ی یک زنگ
و یا صدای پیامی به شکل یک آهنگ

تمام زندگی ام می شود به زنگ تو لنگ
بپاش از کرمت روی بوم قلبم رنگ

.....

"سیب خیال" روی تو را گاز می زنم
نام تو را که می شنوم ساز می زنم

یک آن ز "آسمان خیالم" عبور کن...
دیوانه وار دست به پرواز می زنم!

.....

میان صفحه ی وبلاگ خود نوشتم "سیب"
شروع شد این ماجرای گنگ و غریب

"خیال" را که پس از سیب خط خطی کردم
چکید از صفحاتم صدای پای حبیب

نگاه ملتهبم روی دشت ال سی دی
و من مسافر این دکمه های بی ترتیب

بیا کمی بنشین خسته ای نگاهی کن
به این مطالب آشفته و نچسب و عجیب

.....

شب ها به یاد روی تو من قاط می زنم!
چنگی به ریسمان مناجات می زنم

از شدت تعشق! و در اوج اعتشاق!
خود را به سیم برق 40 وات می زنم!

.....

من بر کنار گشته ام از مسند حیات
با چای تلخ و شایعه ی شاخه نبات

انگار پای ثانیه ها را شکسته اند
این آخرین پلان قصه ی عمر من است ... کات!

.....

امشب بیا کمی بنویسیم از پدر
تا تلخی تمام قلم ها شود به در!

یک بیت می رود به المپیک شعر ها
وقتی ردیف و قافیه اش می شود پدر!

.....

ساعت میان ثانیه ها گیر کرده بود
دردی غریب روح مرا پیر کرده بود

در حال رد شدن ز خیابان عاشقی
ماشین روزگار مرا زیر کرده بود

.....

سیاهی یا سفیدی؟ چیست تکلیف؟
تناقض های چشمت منطقی نیست!

.....

فعلا همین قدر بسه

اگه استقبال کنین باز هم از این مدل پست ها می گذارم

لطفا فقط نظر کلی ندین ... بگین که کدوماشون "احیانا" خوبن و کدوماشون بد


 

سیب خیال

بـر اشـک ـهای یاغـی خود چـیره می شوم
در آیـــه ـهـای فـــاتــحـه ام خـیره می شوم

در عــمـقِ جــاده هـای مـــه آلــودِ انــتـظـار
آهسته فـــیــد می شـوم و تـیره می شوم 

محمد عابدینی 

پی نوشت1: فـــیــد اصطلاحی هست در فیلمبرداری ...
انتهای یک پلان تصویر آهسته آهسته تیره می کنن تا نهایتا کاملا سیاه بشه ...
به این حالت فــیــد گفته می شه

پی نوشت2: اگه از این واژه خوشتون نیاومد می تونید واژه ی مـــحــو رو باهاش جایگزین کنین
به این می گن دموکراسی ادبی 

 


سیب خیال

رفت و چمدانِ خویش را با خود برد
احساسِ نهانِ خویش را با خود برد

از آنِ خودش کرد جهان را دربست
آن گاه جهانِ خویش را با خود برد

دل ها همه شیدای نگاهش بودند
شـیداشدگانِ خویش را با خود برد

بـغـضی ازلـی قـیمتِ لـبخـنـدش بود
لـبخـنـدِ گرانِ خـویـش را با خـود برد

پـایـیز ردیـفِ بـیـت هایش شـده بود
اشعارِ خـزانِ خـویـش را با خـود برد

محمد عابدینی
1391/1/14



روی خاکش که پا می گذاری بیشتر حالِ بال زدن داری تا قدم زدن ... انگار پاهایت غریبی می کنند روی این خاک ها که جبروتشان آسمان ها را به سخره گرفته است ... صورت که بر خاکش می گزاری نبض فرزندان دست نایافتنی خمینی در گوشِ جانت می پیچد و قبرستان باستانی بشریت را به مهمانی باشکوهِ جلوه های حیاتِ معنوی انسان می برد ... شاید این خاک ها روزی قدم گاه خورشید هشتم بوده اند که بعد از قرن ها فراق و فاصله در بزم آسمانی کربلای پنج این خون های پر از حرارت این گونه با اشتیاق به معراج بلند این دشت پرواز کرده اند ... شاید این جا شلمچه باشد ... 

می گویند خاکش خاک نیست ، طلاست ... بی راه هم نمی گویند ... کم نبودند آدم هایی که قرار بود بعد از سی سال گوشه ای از یک گورستان متروک قبرشان هم بازفروش شود ... اما به یُمنِ اکسیرِ جاودانی عشق که در آسمانِ آبی ولی پر از دود و آتشِ طلائیه موج می زد ، مسِ وجودشان در عریشه ـی سه راهی شهادت با حرارتِ کیمیای سرخِ گلوله های بدر و خیبر طلا شد و هنوز هم که هنوز است جانِ شیدا و حسرت زده ی رفیقانشان را در دلِ این بیابان ها به جستجوی استخوان های سحرآمیزِ خود می کشانند ... شاید این جا طلائیه باشد ...

نامش را گذاشته اند اروند ... یعنی تیز و تند ... وحشی هم صدایش می کنند ... یک ساعت هم اگر در چشمان آبی نافذش خیره شوی باور نمی کنی پشتِ این صورتِ آرام دلی آن چنان پر خروش و متلاطم داشته باشد که حتی خیالِ بعثی های فاو نشین را از پیشانی بند های سبز و سرخ آسوده کرده باشد ... هنوز داری با بهت نگاه می کنی به پهنه ی این رودِ دریانشان و با خودت فکر می کنی والفجر هشتی ها چه رمزی را در گوش پاسبان های طوفانی دژِ اروند زمزمه کردند که این گونه رام و آرام راه را بر سپاهِ موسای آخرالزمان باز کردند ... شاید رمزِ رزمشان یا فاطمة الزهراء بوده باشد ... شاید این جا اروند کنار باشد ...

روی یک بلندی می ایستی ... دستت را سایبان چشمت می کنی و یک دلِ سیر نگاه می کنی این تنگه ی مجاورِ هور و غیر قابلِ عبور را  ... هر چقدر بیشتر با ذهن زمینی ات کلنجار می روی بیشتر درمانده می شوی ... شاید همین باتلاق ها بودند که پرستوهای فتح المبین و طریق القدس را وادار کردند بال های شهادتشان را باز کنند و بدن های پاکشان را برای من و تو به یادگار بگزارند ... شاید قرار باشد عطرِ بال و پر زدن های آن ها امروز پاهای سنگین و خاک خورده ی ما را به یاد پرواز بیاندازد ... شاید این جا تنگه ی چزابه باشد ...

هر چقدر هم که محکم ایستاده باشی باز هم زانوانت سست می شوند در برابر شکوهِ مردی که جبروتِ موهوم تگزاس و برِکلی را در نیمه شب های عرفانی این سنگر های خاک آلود و این نبرد های نامنظم به بازی گرفت ... چقدر دلت می خواهد آقا مصطفا دستت را بگیرد و تو را هم به معراج نقاشی هایش ببرد و از آن بالا بالاها حقارتِ مظاهر فریبنده ی دنیا را نشانت دهد ... شاید این جا قراری بوده برای هم آغوشی چمران با محبوبِ همیشگی مناجات های عرفانی اش ... شاید این جا دهلاویه باشد ...

یک چهار دیواری که خاکش عطری دارد متفاوت از هر جای دیگر ... این جا انگار باران غربت باریده است ... این جا هفتاد پرستوی شیدا را بی هیچ سر و صدایی به خاک و خون کشیده اند ... وقتی ماجرای پر کشیدنشان را می شنوی اشک هایت مجال نمی دهند و صحن چشم هایت را بارانی می کنند ... دلت می خواهد یک دلِ سیر گریه کنی سیدمحمدحسینِ مظلوم و دوستان غریبش را ... و خدا لعنت کند بنی صدر را ... شاید این جا مسافرینِ جامانده ـی پروازِ کربلا فرودگاهِ هویزه را برای عروجِ سرخشان انتخاب کرده بودند ... شاید این جا شنی تانک های بعثی میراثخوارِ نعلِ اسب های لشکریان عمرِ سعد شده بودند ... شاید این جا هویزه باشد ...

ده سال پیش اگر این جا را دیده باشی دشتی بود پر از خاک و باد و چند خاکریز که نشانی بود از نبردی سخت در سال های جنگ ... جایی در دلِ آن دشت چند قبرِ خاکی می دیدی مثلِ قبرستانِ بقیع که چند پرچم و چفیه سایبان روز های داغش بودند ... می گفتند مردان رزمِ رمضان این جا غریبانه روی زمین افتادند و پر کشیدند ... امروز بعد از ده سال این جا نه آنقدر خلوت است و نه آن قدر ساده ... ولی غربتش همان است که بود ... شاید این جا پاسگاه زید باشد ...

حسینیه ی شهید محمودوند را نباید فراموش کرده باشی ... سه سال قبل را می گویم ... یادت هست که کبوترهایی گمنام پیچیده در کفن هایی سپید با آن قامت های کوچکشان چگونه یکباره قامتِ بلندِ نفس های سرکشمان و بغض های فرو خفته یمان را شکستند و دلمان را هوایی آرمان های زیبایشان کردند ؟ ... یادت هست شانه های آن نوجوانی را که چگونه مثل پدرهای فرزند از دست داده بالا و پایین می رفت و دلتنگی های کودکانه ـی خود را هق هق گریه می کرد ؟ ... شاید این جا آشیانه ـی سیمرغ های طلایی این دنیای سوخته باشد ... شاید این جا معراج شهدا باشد ...

و اما این جا ... این جا که حسرت زدگان عاشورا در معراج رمل های روان خود را به قافله ـی سیدالشهداء که در امتداد زمان ها جاری است رساندند ... این جا روزی عده ای دلداده و شیدا آنقدر با دست های حسرتشان رو به عرشِ حسینی قنوتِ اشک گرفته اند که خداوند کربلا را زیر پاهایشان پهن و عاشورا را در دقیقه هایشان جاری کرد ... آن قدر صدای رسا و صادقانه ی "یا لیتنا کنا معکم"شان در صحرای خشک و داغ طنین انداخت که خدا لب های خشک و ترک خورده شان را با کیمیای عطش سیراب کرد ... این جا گودی قتلگاهِ کربلا دروازه های خود را به روی چشم های خیس و بی رمقِ این پروانه های بال و پر سوخته باز کرده بود ... شاید این جا فرشتگانِ خدا معنای "انی اعلم ما لا تعلمون" را به چشم دیده باشند ... شاید این جا دوربینِ آوینی فریمی به پهنای صحنه ـی پرواز او سراغ نداشت ... شاید این جا فکه باشد ...

شاید این جا طنینِ گلوله ها و توپ ها و خمپاره ها که هنوز در گوش دشت ها و خاکریز ها و تپه ها و رمل ها و موج ها جریان دارد قرار است ما را از این خوابِ کهنه و غبار گرفته مان بیدار کند ... شاید این جا ارواحِ طیبه ـی شهیدان قرار است سیبِ غفلت ها و روزمرگی ها را از دستانِ آدم ها و حوا ها بگیرد ... شاید این جا دستانِ از خاک بر آمده ـی شهید قرار است دست انسانِ حیرانِ آخرالزمان را در دستان امام زمان (عج) بگزارد ... شاید این جا پر طنین تر از هر جای دیگر قرار است زمزمه ی "هل من ناصر ینصرنی"سالار شهدا در گوش های کم شنوای ما آسفالت نشین های شهرزده بپیچد ... شاید این جا دار القرار بی قرارانِ شیدای شهادت باشد ... شاید این جا کربلا باشد.

پی نوشت
شاید کربلای من و تو را در کوچه ها و خیابان ها و خانه ها و مدرسه ها و دانشگاه ها و حوزه ها و اداره هایمان گسترانده باشند ... شاید کربلای من و تو را در پهنه ـی ال سی دی هایمان گسترانده باشند ... شاید کربلای ما همین جا باشد ... و این دکمه های خاموش که در دشتِ کیبردمان آرام نشسته اند تیر باشند و تفنگ ... نیزه باشند و شمشیر ... حالا خوب نگاه کن و ببین در کدام جبهه داری شمشیر می زنی و رو به کدامین سو نبرد می کنی ؟ ... شاید وبلاگ نویسی حسینی باشی و شاید.....

محمد عابدینی
1391/1/5