سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب خیال

محمد عابدینی

از همان اوّل برایم فکرهایی داشتی
بهر من می مردی... امّا خونبهایی داشتی

سادگی کردم و گر نه بود روشن مثل روز
از همان آغاز تصمیم نهایی داشتی

ماجرای ما ندارد این همه پیچیدگی
من قفس بودم... تو هم قصد رهایی داشتی

کاش می دانستم از اوّل که در بازار عشق
مثل هر جنس نفیسی تو بهایی داشتی

ساده دل بردی و پس دادی دلم را ساده تر
از همان اوّل برایم فکرهایی داشتی

محمد عابدینی
1392.11.16


محمد عابدینی

لطفا کمی آهسته تر از من گذر کن
امشب بمان همراه من... با من سحر کن

هر شب کنار خاطراتت گریه دارم
چشم مرا با اشک شوق این بار تر کن

تیر بلا از هر کجا سمت تو آمد
بردار جانم را برای خود سپر کن

دیروز پَر... امروز پَر... فردای من پَر
تقویم را بردار و شب را نیز پَر کن

وقتی نباشی بخت عاشق ها سیاه است
تاثیر کن... نحسیّ دنیا را به در کن

در خلسه ی موسیقی آرام چشمت
گوش جهان را با سکوت خویش کر کن

دل می بری و آبرو با چشم هایت
از ماجراجویی و رسوایی حذر کن

بیدار کن معشوق ها را... عاشقان را
شیرین و لیلا را... زلیخا را خبر کن

دور از تمام دست ها... بر بام قصری
از پله ها پایین بیا... یک شب خطر کن

من تشنه ام مثل کویری خشک... ساقی
این دشت را با باده دریای خزر کن

حالا که جز سودای رفتن در دلت نیست
کج کن مسیر خویش را... با من سفر کن

دنیا به دور چشم هایت در طواف است
یک پلک سوی عاشقی هایم نظر کن

خرمای لب های تو بر نخل جداییست
این نخل باید بشکند... عزم تبر کن

جادوی چشمت مانده در ذهن خیالم
پلکی بزن... این سحر ها را بی اثر کن

یک عمر دل بستی و دل کندی و رفتی
این چند روزِ مانده را با عشق سر کن

من واژه هایم را به راهت می نشانم
هر وقت می خواهی غزل باشی خبر کن

محمد عابدینی
1392.11.14


محمد عابدینی

تردید دارم با چنین بغضی که دارم
امشب برایت نشکنم... امشب نبارم

حالم شبیه حال صیّادیست ناکام
نه پای برگشتن... نه شوق راه دارم

خالیست جای حبّه قند خنده هایت
در استکان چای تلخ روزگارم

من را به دنبال خیالت می دوانی
با این دل پژمرده... با این حال زارم

هر صبح با عشق تو برمیخیزم... امّا
بر شانه های یاد تو سر می گزارم

حالا که مضمون غزل هستی... دوباره
انگار کاری جز غزل گفتن ندارم
.....
دستی تکان دادی و مثل باد رفتی
از لابلای بیتهای بیقرارم

رفتی و با خود خاطراتت را نبردی
من ماندم و این زخم های بیشمارم

محمّد عابدینی
1392.11.5


محمد عابدینی

این بار قرار است که بیدار بمانم
تا صبح در این حالت تبدار بمانم

انگار قرار است در این شور شبانه
در حسرت یک ثانیه دیدار بمانم

پشت در و دیوار غزل با دل خسته
انگار قرار است که این بار بمانم

یک عمر غزل گفتم و انگار قرار است
در خلسه ی عطر خوش گلزار بمانم

با حسرت پرواز قرار است که یک عمر
در دایره ی بسته ی پرگار بمانم

رخصت بده تا آخر این رزم شبانه
در لشگر گیسوی تو سردار بمانم

محمد عابدینی
1392.10.23


محمد عابدینی

آقا سلام... می شود آیا دقایقی
رخصت دهی غزل بشود رزق عاشقی؟

دریای بیکرانی و با شوق تو در آب
انداخت باید از پی سهراب قایقی

تو آسمان آبی و آرام رحمتی
شان نزول خلقت و یاسین ناطقی

با عشق دیدن تو نفس میکشند خلق
با هر عقاید و نظرات و سلایقی

در ازدحام درد و غم و اشک و بغضها
سخت است دوری تو و سهل است مابقی

یک روز صبح... با تپش خیس رودها
میروید از میان گسلها شقایقی

. . .

پایان هر مذاکره ای جز شکست نیست
مُهرت اگر نبود به پای توافقی!

محمد عابدینی
1392.10.22


سیب خیال

آخرِ قصه ی غزل هایم، به کجا میرسد... نمیدانم
آدمِ خسته از بهشت آیا، به حوا میرسد... نمیدانم

پشتِ دیوار های سنگیِ شهر، زیرِ بارانِ واژه و مضمون
عاشقِ بی نوای دلخسته، به نوا میرسد... نمیدانم

در مطافِ بلندِ گیسویش، دورِ چشمی سیاه میگردم
حاجیِ رندِ آرزو هایم، به منا میرسد... نمیدانم

آسمان.. ماه.. نیمه شب.. خلوت، نم نمِ اشک.. من.. دعا.. محراب
قدِّ کوتاه ربّنا هایم، به خدا میرسد... نمیدانم

شب بشب بغض میکنم هر شب، دم بدم زخم میخورم هر دم
دستِ این زخم های پی در پی، به دوا میرسد... نمیدانم

محمد عابدینی
192.10.14


سیب خیال

دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
گوئی از زهر دل غمزده اش سوخته بود 

رسم مظلومیت و شیوه ی احسان و کرم
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود 

آبرو را سپر دین خدا می دانست
آتش صلح بدین کار برافروخته بود 

از تب سوختنش کرب و بلا ساخته شد
از پدر ساختن و سوختن آموخته بود

چشم در چشم کسی داشت که با بی رحمی
یوسفش را به زر ناسره بفروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی در غربت
به لب آورد شبی آن چه که اندوخته بود

محمد عابدینی
1392.10.8